رشته ی وصال ابهام ها



وقتی که توفان میرسه، دستامو دور خودم محکم قفل میکنم. لبام آویزون میشه و چشمام غمگین به خودم میگم چیکار کنم و بعد هزار تا از راه حل های قدیمی میاد تو ذهنم. این که بجنگم، این که خلاف جهت توفان برم جلو. این که بقیه رو حفظ کنم یا حتا این که با توفان مذاکره کنم. همشون محکم می خورن به صفحه ی ذهنم بلکه جواب بدن و این ترس از بین رفتن رو خاموش کنن. اما نه! دیگه هیچ کدوم جواب نمیدن، دستامو محکم تر به بدنم فشار میدم و شروع میکنم با جزییات تمام نگاهش میکنم. و فقط سکوت . انقدر سکوت و تحمل تا تموم شه. بالاخره باید تموم شه حالا یا با مرگ و یا با اتفاقات خوب بعدی.

به خودم میگم اخه تا کی؟ تا کی باید تو این سیاهی دست و پا بزنم؟ که یکی ازون باا فریاد میزنه تا همیشه. باید تا همیشه تحملش کنی. اما این عادلانه نیست باور کن! تا همیشه نشستن و تماشای رنج . 

ی جا گوش میدادم که میگفت هرکی به نوعی رنج میکشه، تنها ازین که چرا تنهاست؟ خونواده دار از دست خونواده اش پولدار برای پول و بی پول هم برای فقرش. به نظر میرسه تا اب خواهد بوود.

چیزی که مهمه اینه که تحمل کنیم و بپذیریمش. مثل همون نوشیدن اسپرسو. تلخ و باکلاس و حرفه ای . و جرعه ی اخر طوری نوشیده شه که انگار نه انگار انقدر تلخ بوده. 
کاش زبون داشتم تا برات بگم چیا گذشته بهم. اگه منو بشنسی میدونی که حرف زیاد و خوب میزنم اما ندارم اصلا نمیدونم چجوری بگم بهت از این سال بد. از تموم شبایی که به صبح رسوندم و از هزار تا چیز دیگه، بیا و تو زبون من باش تو بهم بگو داره بهت چی میگذره.بگو که .

نوشتن تا ابد ادمو اروم می کنه.


وقتی که توفان میرسه، دستامو دور خودم محکم قفل میکنم. لبام آویزون میشه و چشمام غمگین به خودم میگم چیکار کنم و بعد هزار تا از راه حل های قدیمی میاد تو ذهنم. این که بجنگم، این که خلاف جهت توفان برم جلو. این که بقیه رو حفظ کنم یا حتا این که با توفان مذاکره کنم. همشون محکم می خورن به صفحه ی ذهنم بلکه جواب بدن و این ترس از بین رفتن رو خاموش کنن. اما نه! دیگه هیچ کدوم جواب نمیدن، دستامو محکم تر به بدنم فشار میدم و شروع میکنم با جزییات تمام نگاهش میکنم. و فقط سکوت . انقدر سکوت و تحمل تا تموم شه. بالاخره باید تموم شه حالا یا با مرگ و یا با اتفاقات خوب بعدی.

به خودم میگم اخه تا کی؟ تا کی باید تو این سیاهی دست و پا بزنم؟ که یکی ازون باا فریاد میزنه تا همیشه. باید تا همیشه تحملش کنی. اما این عادلانه نیست باور کن! تا همیشه نشستن و تماشای رنج . 

ی جا گوش میدادم که میگفت هرکی به نوعی رنج میکشه، تنها ازین که چرا تنهاست؟ خونواده دار از دست خونواده اش پولدار برای پول و بی پول هم برای فقرش. به نظر میرسه تا اب خواهد بوود.

چیزی که مهمه اینه که تحمل کنیم و بپذیریمش. مثل همون نوشیدن اسپرسو. تلخ و باکلاس و حرفه ای . و جرعه ی اخر طوری نوشیده شه که انگار نه انگار انقدر تلخ بوده. 
کاش زبون داشتم تا برات بگم چیا گذشته بهم. اگه منو بشنسی میدونی که حرف زیاد و خوب میزنم اما ندارم اصلا نمیدونم چجوری بگم بهت از این سال بد. از تموم شبایی که به صبح رسوندم و از هزار تا چیز دیگه، بیا و تو زبون من باش تو بهم بگو داره بهت چی میگذره.بگو که .

نوشتن تا ابد ادمو اروم می کنه.


امروز روز سخت تریه نسبت به یک ماه گذشته، یعنی دلم بیشتر تنگه. و انقدر که نباید تنگ باشه اومده تو سرم میپیچه و سرم به شدت درد میکنه .

بهش میگم ممنونم که این سر درد بهونه بشه برام برای اشک ریختن. که بگم اخ سرم خیلی درد میکنه و با خیال راحت گریه کنم . 

اینجوری مجبور نیستم جواب پس بدم که چر که چرا که چرا
که دلم تنگه تنگه تنگه .


دختر قشنگم نمیدانم خه شد و برای کدام گناه اکنون در این مختصات زمانی و مکانی ایستاده ام.

می خواهم بگویم در زندگی شب هایی پیش میاید که تنهایی خیلی تنها.

شب هایی که دل تنگی و ندانسته ها عمق جانت را سوراخ میکند.

شب هایی که نمی خوابی چرا که میدانی با خستگی از خواب بیدار خواهی شد.

راه حلی پیدا نکرده ام برایشان، تنها یک چیز و آن هم این که زندگی همین است.

همه اش را دارد! و از قضا بیشترش همین است .

در آن شب ها محکم خودت را بغل کن، بافتنی بباف، کتاب بخوان و به آینده فکر کن .به روز های سپید.


.

اتفاق ها مختصات دارند و آن، زمان و مکانِ رخ دادن آن هاست. و این موضوع ِ عجیبیست که بشر از ازل تا به ابد نتوانسته کشف کند بهینه ترین مختصات براى رخ دادن ِ اتفاق ها چیست. و فعلا رمز موفقیت ِ شاهکار ها احتمالات ِ عجیب و غریب است که به هم گره می خورند.


شما تصور کن، اگر بیل گیتس استیو جابز و امثالهم در ایران به دنیا مى آمدند حاصل چه میشد؟ جز مغز هاى فرارى ِ خارج شده از ایران که قلبشان تا ابد شناور مى ماند میان ِ دو کشور؟! آیا هرگز بهترین ِخودشان مى شدند؟.


از آنور ِ ماجرا هم که نگاه کنى اگر خمینى دقیقا چهل سال ِ پیش در آن بحبوحه حضور نداشت، هرگز رهبر ِ یک انقلاب خوانده نمیشد. 


خوب که به ماجرا نگاه مى کنى، دنیا پر است از این تصادفات و همزمانى و ها هم مکانى ها براى ژن هاى خوب. و از آن طرف پر از دیوار هایى که به خاطرِ گناه ِ نکرده ِ ى به دنیا آمدنمان در این زمان و مکان جلوى پایمان گذاشته اند.


میان همه ى آن بزرگترین ها، باید توى اتفاقِ کوچک را هم شامل شوم، تو که مختصات آمدنت خیلى زود بود و بى موقع و رفتنت در نا کجا آباد و لا مکان.


اتفاق ها براى رخ دادن به بهترین زمان و مکان ِ ممکن احتیاج دارند.



بیاین می خوام ی چیز رو باهاتون مطرح کنم. نمیگم حرفم درسته اما حالا دارم درکش میکنم.
از وقتی اینستا و فضای مجازی خیلی باب شده ی تعداد از ادما تونستن خودشون رو در معرض نمایش بذارن و کم کم زندگیاشون بشه ایده ال مثل همه ی کسایی که میشناسیمشون. 
ازون طرف کاش فقط جهانگردی بود!!! هرکی برای بروز بودن خودش داره ی کاری میکنی. درسته ی عده هم این وسط قصد خیر دارن. ( ابدا منظورم ادمای با کمتر از ده هزارتا فالوئر نیستا برو بالا تر ) هیچ نظارتی رو محتوای این صفحه ها نیست و هیچ خدایی وجود نداره که بگه اینا چقد درست میگن. الان می خوام برم سوال صفحات روانشناسی . از دکتر شیری و مهشید آبارشی گرفته تا همه ی اونایی که صفحه دارن و مطلب میذارن. به نظرم ی روانشناس قبل از هرچیزی باید بدونه مخاطبش و بیمارش کیه. اونی که دچار مشکل شده کیه تا بتونه بهش راهکار ارائه بده. وگرنه بیمار محترم هر مشکلی رو که می خونه فک می کنه داره و سعی میکنه از راهکار ارائه شده استفاده کنه. چه ومی داره اون پرسش و پاسخ های پیج آبارشی انتشار داده بشه؟
قصدش خیره ؟ فقط جواب خودشونو بده. 
بلبشویی تو فضای مجازی هست که نگو و نپرس. هیچ کدوم خدا نیستن و  هیچ کدوم اون تصویری که به شما نشون میدن نیستن. برای ساخت و اداره یک صفحه اجتماعی مقدار زیادی وقت باید گداشته شه پس فکر نکنید که اونا نشستن کار خیر کنن. 
چرا اینارو میگم؟ چون اخیرا برای یک مسئله تو زندگیم رفتم سراغ یک کوچ! ( کوچی که زندگی خوبی به ظاهر داشت و تو حرفه اش هم به نظر موفق بود) فک میکردم قطع این راه جواب میده. تا این که یکم جلوتر رفتمم و دیدم داره وارد حیطه روانشناسی میشه!! و فکر میکرد که خیلی درست میگه! 
این که اشتباه بود رو کی فهمیدم ؟ وقتی رفتم پیش روانشناس! اون جا هیچ کدوم از جوابایی که انتظار داشتم رو نگرفتم. چرا؟ چون اون جوابا همه از زبون ادمایی بود که از دید خودشون مشکل رو دیده بود و ابدا شناختی از من نداشتن. و من وسط اون منجلابی که گیر کرده بودم چون نمیتونستم خوب ببینم از اونا می پرسیدم . اونجا جوابی رو گرفتم که مختص من بود. راه حلی رو گرفتم که هرگز فک نمیکردم جواب بده. 
به خودم اومدم و دیدم که من خودم مخلوق خدا برای حل مشکلاتم کافی ام. و اگه قراره کمک بگیرم باید یک نفر باشه که اول باهام همدلی کنه و بعد ببینه چه راهی برام موثره.  جز این مابقی راهکار ها و جمله ها و خفن بازی های اینترنت چرته محضه. ازنوشته های احساسی پونه مقیمی بگیر تا هر کسی که از ننش قهر کرده و رفته شده کوچ! 

تو کل ٢٥ سال زندگیم هرگز انقدر تنها نبودم و هرگز نخواستم که انقدر تنها باشم.

و هرگز انقدر از تنهایی سال های رو به رو وحشت نکردم.

حالا ابنجا نشستم دارم تماشا میکنم.

زندگی رو با همه ی بالا و پاییناش و سعی میکنم به اغوش بکشمش.

و میدونم که له میشم.


امروز صبح خوب از خواب بیدار نشدم. فک میکردم لابد الانا ساعت یازده است و چش باز کرد دیدم تازه ساعت 7 صبحه. خورد تو پرم و هی شروع کردم اینور اونور غلت بخورم اما فایده نداشت. معمولا اینجور غلت زدنا باعث سر دردم میشه. از جلم بلند شدم و جنگی پریدم تو لباسام و زدم بیرون. بعد از ی هفته ی به این شلوغی حقمه که امروز دیگه استراحت کنم. یا اصلا استراحت بخوره تو سر خودش. حقمه که نمونم خونه و با هزار تا فاکتور نا معلوم زندگی کشتی نگیرم. زدم بیرون و رفتم دوستامو دیدم برای خودم املت مشتی سفارش دادم . هی خودم رو نوازش کردم و کلی خودم رو کنترل کردم سر خودم غر نزنم. درست نشد! دور شدم از رفقام رفتم ی گوشه نشستم و هی فک کردم و هی گذاشتم فرآیند طی شه. دلم نمی خواست کسی حالم رو خوب کنه. حتا نمی خواستم کسی بدونه. ( این میون به تو پیام دادم که این که اونجا صبحه و این جا ظهر بی عدالتیه، گفتی همه چی بی عدالتیه و گفتم چی ؟ دیگه هیچی نگفتی که یکم بعد گفتی روزم عالی و داری می خونی و وضعیت خوب نیست) این پیام که هیچ ردی از امید توش نبود حالمو خوب کرد. چرا خوب کرد؟ چون بالغانه بود. چون میدونست ی نفر که تنها کلمه ای که از دهنش درومده واژه " چیه " احتمالا اون سر دنیا نشسته و هزار تا کلمه تو سرش می چرخه و فقط داره دنبال راه و زمان مناسب زدنشون میگرده. بازم ساکت نشستم نشستم و نشستم تا بالاخره جون از جام بلند شدن گرفتم. تا اومدن سر خودم غر بزنم که چرا قوی تر نبودی ؟ ی نگاه چپ چپ به خودم انداختم و گفتم حاجی دیگه می خواستی چیکار کنی ؟ چیکار میتونستی بکنی که نکردی؟ نتیجه ی اون امتحانت خوب شد. اوضا اونجوری که می خواستی پیش رفت. درد داشت و خیلی داره درست ولی کنار همه ی این حال بدیا و دردا به کارات ادامه دادی. و سعی کردی لذت ببری و لذت بدی. خیلی زود آلمانی رو شروع کردی ( البته ازین واقعا لذت می برم) اینایی که الان داری چیزاییه که پارسال همین موقع ها می خواستی یهو ی چیزی توم جرقه زد. بوی بهار رو شنفتم. یهو بهم الهام شد که این روزای سخت داره تموم میشه. و تموم خواهد شد. ی روزی که دور نیست ته همه ی این ماجرا ها تو خوشحال خواهی بود. فقط ادامه بده و نترس . خیلی ازون پیچای شل و ول پارسال سفت شدن. اما تورو تا کجا ادامه میدم ؟! بهم میگی سر سختم ؟ میگی دوس ندارم از دست بدم دارایی هامو؟ مگه الان تو داراییم محسوب میشی؟ مگه برای کدوم یکی از چیزایی که می خواستم این همه تلاش کردم؟ خیلی هاش رو خیلی زود رها کردم. تا کجا ادامه میدم ؟ تا جایی که ذره ای احساس درونم باشه. اونجا که نبود. اونجا که قطع شد شک نکن کوله بارم و بر میدارم و میرم مریخ!
تنها اتفاقی که  میتونست بیشتر و بهتر خوب باشه تو این مدت برام . صبر بود یادش گرفتم ولی به خون جگر. صبر چیزیه که ساده به دست نمیاد. و من نداشتمش. 
اونی که اینو میخونی . بیا تو هم به دارایی هات فک کن. به دست اورد هات . به همه ی چیزایی که نمیدونستی و الان داریشون . ی روزی می خواستی داشته باشیشون و الان غافلی که داریشون. و خوشحال باش. 
ا
اما تو ! لطفا بیا جایی که من وایتادم و ازین زمینه نگاه کن چی داره میشه. و ببین دنیا ازین جا چه رنگی . ماجرا کم کن و بیا.


پارسال ی مطلبی از ریحانه خوندم که به جای این که بیاد انقد به خودش گیر بده شروع کرده بود به دستاوردای سال قبلش فک کرده بود. 

برای من بی شک امسال سال بد و سختی بود. اوضاع گردون اونجور که باید نگشت و اتفاقای خوب زیادی نداشتم . 

قبول دارم که میشد خیلی اتفاقای بدتری بیفته. و حالا ی جوری رو غلطکه (بازم ناپایداره). اما خب تا میشد سال سختی بود. از همون شروعش.

خب بذار به دست آوردام فک کنم. امسال ی کاری رو تو حیطه ای که سیخونک میزد بهم تا امتحانش کنم امتحان کردم و اون تولید محتوا بود. پوا=ل خیلی کمی ازش درومردم. خیلی کم ولی باز بهتر از این بود که ی کاری کنم و هیچی کگیرم نیاد. سالی که گذشت دوستای خیلی خوبی کنارم بودن. مثل پریسا و بچه های مدرسه اشتغال. آدم های جدید که کنارشون حرفه ای بودن رو یاد گرفتم. آدم های قدیمی که رابطمون عمیق تر شد. ی سفر مرنجاب رفتم که تنهایی رفتم و اما دوستای خوب یافتم. پروژه دانشجویی انجام دادم. زبانم رو تقویت کردم ایلتس خوب گرفتم و ازون بهتر خودم رو رسوندم به سطحی که بتونم سریال ها رو بفهمم. و اعتماد به نفس داشته باشم تو حیطه اش.  زبان آلمانی رو شروع کردم 50 ساعت اموزش که حالا ی چیزایی می فهمم و دوسش دارم. دوره ی مدرسه اشتغال رو تموم کردم.برای اولین بار به مشاوره اعتماد کردم و ازش استفاده کردم. سعی کردم رابطم رو با خونواده بهتر کنم. برای اولین بار رژیم گرفتم که یکم مزاجمو اصلاح کرد. زیتون خور شدم. هل و هوله کمتر شد از غذا هام. ورزش بیشتری کردم اولش یوگا رو شروع کردم. بعد زومبا رفتم بعد پیاده روی و بعد کوهنورذی یکم بیشتر از قبل( این زیاد نبود) ولی نسبت به ساالای قبل بیشتر بود.
بای اولین بار تو ساخت ی پادکست شرکت کردم. و ی شماره بیرون اومد. مدرک کارشناسیمو ازاد کردم. دیگه؟

درد کشیدم و صبر کردم و درد کشیدم و صبر کردم و به احساسم اعتماد کردم. سعی کردم کمتر خودمو سرزنش کنم. سعی کردم کمتر تو قالبی که بهم القا میکنن برم.

همینا. این سال اصلا تو زمینه حرفه ای به اون صورت جلو نرفتم. پروژه نیمه کارم رو الکی زول دادم. جالبه که زله و سیل اومد و اون امار ممکنه دیگه به درد نخوره :))
میشد خیلی بهتر باشه و باید 98 بهتر باشه.
دارم بهش فک میکنم اما احتمالا مهم ترینش اینه که می خوام بیام سمت زندگی واقعی. یکم کار کنم و جدی تر باشم. و پول دربیارم :))
خب باقی چیزاش رو نمیشه اینجا گفت. اگه پایان امسال بهشون رسیدم میام و از دستاوردای 98 میگم.

امیدوارم ته 98 رو جشن بگیریم برای لحظه هایی که از زندگی لذت بردیم.و برای دستاورد و رو به جلو بودنا و یا حتا برای موفق بیرون اومدن ها.


دلم می گوید که این بار را ازدوست داشتنت بنویسم، صریح و بی پرده، از تو نام ببرم و از دلتنگی ام و از تمام آنچه در دل این " پری دخت" قرن نوزدهم( گفتم نوزدهم؟! اصلاح میکنم. بیست و یکم) می گذرد روایت کنم. اما نمیشود، خب این دل لاکردار چیز های زیادی در این بیست و اندی گردش به دور زمین از من خواسته و بس که نهایتش گند زده، دست و پایش را در زنجیر کرده ام که مبادا بار دیگر حیثیت این جسم صد و شصت و سه سانتی را میان جوامع مدرن  و انسان های نسل z  ببرد. تو نسل z  نیستی و شاید از این جا گفتن و تفهیمش برایت کار به این سادگی هم نباشد. ما فقط می توانیم روی مشترکاتمان توافق کنیم. مثلا این که هم این دیگر را دوست داریم. دوست داشتن به گمانم مثال نظریه ریسمان فیزیکدان هاست. ( میبینی این آرزوی قدیمی حتی این جا هم رهایم نمی کند) چرا شبیه ریسمان؟ برای این که مشخص نیست و من نمی توانم رنگ بپاشم به دنیای دوست داشتن تا ریشه های تو را و طناب هایی که ما را به هم وصل میکند مثل آزمایش های شیمی بر تو نمایان کنم. نمی توانم. راستش را بخواهی حتا اگر هم بتوانم مثال این است که این رنگ ها در دنیای تو نامرئیست. خورشید تو در این مختصات مکانی و زمانی لطف خود را از این ذره ها دور دانسته و نمی تابد که ببینی اشان. چکار کنم؟  نمی دانم. فیزیکدان ها برای اثبات نظریه چه میکنند؟ متوسل به فرمول ها و تئوری ها و آوردنشان روی کاغذ می شوند. پس من هم استعداد ذاتی ام را در اثبات تئوری ها به کار میگیریم. قلم را بر میدارم و مینویسم و حساب میکنم بلکه بتوانم سایه ای از حقیقت این جهان. یعنی آن چیزی که همه ی دنیا را استوار نگه داشته برایت بگویم. به ریسمان ها فکر میکنم. به این که چقدر لطیف در هم تنیده اند و به این که هر بار نگاهمان به آن ها چه برقی در چشمانمان پدید می آورد. به این که چقدر کشسان شده اند و هر بازی ای که با آن ها میکنم سر جایشان پا برجا می ایستند. بعضی اوقات می درخشند و ریشه هایم از همیشه در این کره ی خاکی که چندان هم دوستش ندارم محکم میشود. اما گاهی هم در ظلمات خاموشیشان (بخوان خلا نبودنت) کورمال کورمال دور خودم می چرخم.
اجازه بده ! باید چشمانت را باز کنم این جا دنیای واقعیست. همه چیز جریان دارد و و چرخ دنده های زندگی مثل ساعت مرکزی شهری که اول فیلم " همه میدانند" اصغر فرهادی نشان میدهند به هم وابسته اند. دارد دیر میشود زمین یک بار دیگر نزدیک اعتدال بهاریست. ریسمان ها را ول کن. این جا زمین است، مردمان اینجا به وقت دوست داشتن بوسه میدهند و شراب مینوشند. ای وای اگر ما ساکنان موقت و وصله های ناجور زمین نتوانیم کامی بگیریم از آن.



پارسال ی مطلبی از ریحانه خوندم که به جای این که بیاد انقد به خودش گیر بده شروع کرده بود به دستاوردای سال قبلش فک کرده بود. 

برای من بی شک امسال سال بد و سختی بود. اوضاع گردون اونجور که باید نگشت و اتفاقای خوب زیادی نداشتم . 

قبول دارم که میشد خیلی اتفاقای بدتری بیفته. و حالا ی جوری رو غلطکه (بازم ناپایداره). اما خب تا میشد سال سختی بود. از همون شروعش.

خب بذار به دست آوردام فک کنم. امسال ی کاری رو تو حیطه ای که سیخونک میزد بهم تا امتحانش کنم امتحان کردم و اون تولید محتوا بود. پول خیلی کمی ازش دروردم. خیلی کم ولی باز بهتر از این بود که ی کاری کنم و هیچی گیرم نیاد. سالی که گذشت دوستای خیلی خوبی کنارم بودن. مثل پریسا و بچه های مدرسه اشتغال. آدم های جدید که کنارشون حرفه ای بودن رو یاد گرفتم. آدم های قدیمی که رابطمون عمیق تر شد. ی سفر مرنجاب رفتم که تنهایی رفتم و اما دوستای خوب یافتم. پروژه دانشجویی انجام دادم. زبانم رو تقویت کردم ایلتس خوب گرفتم و ازون بهتر خودم رو رسوندم به سطحی که بتونم سریال ها رو بفهمم. و اعتماد به نفس داشته باشم تو حیطه اش.  زبان آلمانی رو شروع کردم 50 ساعت اموزش که حالا ی چیزایی می فهمم و دوسش دارم. دوره ی مدرسه اشتغال رو تموم کردم.برای اولین بار به مشاوره اعتماد کردم و ازش استفاده کردم. سعی کردم رابطم رو با خونواده بهتر کنم. برای اولین بار رژیم گرفتم که یکم مزاجمو اصلاح کرد. زیتون خور شدم. هل و هوله کمتر شد از غذا هام. ورزش بیشتری کردم اولش یوگا رو شروع کردم. بعد زومبا رفتم بعد پیاده روی و بعد کوهنوردی یکم بیشتر از قبل( این زیاد نبود) ولی نسبت به ساالای قبل بیشتر بود.
بای اولین بار تو ساخت ی پادکست شرکت کردم. و ی شماره بیرون اومد. مدرک کارشناسیمو ازاد کردم. دیگه؟

درد کشیدم و صبر کردم و درد کشیدم و صبر کردم و به احساسم اعتماد کردم. سعی کردم کمتر خودمو سرزنش کنم. سعی کردم کمتر تو قالبی که بهم القا میکنن برم.

همینا. این سال اصلا تو زمینه حرفه ای به اون صورت جلو نرفتم. پروژه نیمه کارم رو الکی طول دادم. جالبه که زله و سیل اومد و اون امار ممکنه دیگه به درد نخوره :))
میشد خیلی بهتر باشه و باید 98 بهتر باشه.
دارم بهش فک میکنم اما احتمالا مهم ترینش اینه که می خوام بیام سمت زندگی واقعی. یکم کار کنم و جدی تر باشم. و پول دربیارم :))
خب باقی چیزاش رو نمیشه اینجا گفت. اگه پایان امسال بهشون رسیدم میام و از دستاوردای 98 میگم.

امیدوارم ته 98 رو جشن بگیریم برای لحظه هایی که از زندگی لذت بردیم.و برای دستاورد و رو به جلو بودنا و یا حتا برای موفق بیرون اومدن ها.


تو یکی از قسمت های گیم آف ترونز وقتی یکدومشون داره یکدوم دیگه رو میکشه که اصلا مهم نیست. خنجر رو میکنه تو سینه اش. اما کار اینجا تموم نمیشه. اون این خنجر رو می چرخونه و درد رو بیشتر و بیشتر میکنه.  احتمالا اگه کینه بیشتری ازش داشت چندین بار دیگه خنجر رو در میاورد و دوباره تو قلبش فرو میکرد. اما خشونت آمیز ترین فیلم ها هم اینو ندارن. یا اگه بشنویم یکی این کارو کرده به خودمون میگیم یارو بدون شک مشکلات روانی زیادی داشته. حتا میگیم درسته قاتل بوده اما ی قاتل معمولی نبودی. ی قاتل وحشی بوده. حالا سوال من اینه که چرا خیلی از ما ها مثل من وحشی تر از این قاتلاییم و با خودمون کاری میکنیم که هیچ وقت بعضی دردا تموم نشن. ی بار ترجمان ی مقاله ای منتشر کرده بود که دردای روحی اگه بیشتر از دردای جسمی نباشن قطعا کمتر هم نیستن . پس  چرا؟ چرا این خنجر رو تا ته می کنیم تو قلبمون و بعد از این که حسابی چرخوندیمش. و بعد از این که با درد و آه بیرون کشیدیمش دوباره میذاریم اون تو ؟ انگار که این خنجر بعد ی مدت میشه جزیی از ما؟ انگار که دردش همون دردی میشه که بدون اون نمیتونیم زندگی کنیم؟ تهش قراره ازمون چی بمونه. 

دنیا اصلا جای امنی نیست. 


اومدم اینجا بنویسم بلکه این آشفتگی درونی ذهنم آروم شه. 
بعضی لحظه ها دوس دارم یکی که خودمه و کامل اوضام رو دیده بیاد بشینه جلوم بگه من می فهمم و درک میکنم چقدر سختی کشیدی و تو چه شرایطی هستی. بهم بگه میدونم میتونستی زودتر ببری و نکردی. بهم بگه هیچی نگه. بغلم کنه. فقط بغلم کنه و دویتم داشته باشه. 
کی تموم میشه این شب؟ کی صبح میشه؟ دیدم ی بارقه هایی رو ازش. اما. وقتی خسته میشم واقعا دلم یکی رو می خواد که بهم بگه دست مریزاد. 
ما حاصل انتخابامونیم انتخابایی که بر حسب شرایط انجام دادیم. انتخابایی که از ترس انجام دادیم و چیزایی که برای عشق انجام دادیم. شاید میشد دنیل طور دیگه ای رغم بخوره. اما نخورد.
صبح میشه این شب.


دیروز با وضع اسفناکی از خواب بیدار شدم. سرم سمت راست سرم و سمت راست گردنم به همرام سمت راست گلوم داشت منفجر میشد. چرا؟ یورو داره گرون میشه!! سعی کردم مقاومت کنم و دکتر نرم و مثل همیشه اما نمیشد، درد به حدی زیاد بوود که هیچ کاری نمیتونستم کنم. خلاصه رفتم دکتر بهش گفتم و تو کمتر از 5 دقیقه برام قرص و شربت نوشت. گفتتم اق من جدیدنا سر دردام زیاد شده و قشنگ از زندگی میندازتم. گفتم چه مدلیه جلوی سرمه و اینا. منتطر بودم بهم خبر بده میگرن گرفتی شاید گرفتم :)) اما  گفت استرس داری؟ عصبیه این سر دردا. 
اومدم بیرون قرصارو گرفتم و رفتم سوار متروو بشم که بیام دانشگاه. ی ایسگاه که رد شد. یهو دست مهربونم منو از مترو انداخت بیرون که گمشو برو خونه حالا وقت استراحته. درواقع ایشون اون والد سرزنش گرمو خفه کرد. 97 سخت بود. 98 داره بهتر میشه و رو برنامه است اما فشار زیاده و بعد از 97 اومده. میدونی چی سخته؟ وقتی دکتر گفت عصبیه سردردا. دلم به حال خودم و چهره ی درهم رفتم سوخت. گفتم حاجی! داره میشه 25 سالت چیکار داری میکنی؟ هفته ی سختی داشتم . به خودم اومدم دیدمم مدت هاست دارم تلاش میکنم و اما این تلاشا فعلا نتیجه ای نداره. و با این وضع اقتصادی روز به روز هم عقب و عقب تر میفتم. درواقع اون حجم فشار و فکر و سرزنش و نگرانی و آینده همش اومده بود سراغم که داری دهنمونو سرویس میکنی. که جامعه همینجوری داره بیچارمون میکنه. تو دیگه نکن. حالا دارم چیکار میکنم؟
باید سعی کنم فعلا یکم از اخبار به دور باشم ، باید سعی کنم ارامش بیشتری داشته باشم و انقدر جامع و کامل ی سری کارا رو انجام ندم. دمنوش بخورم. پول جمع کنم درواقع کار هایی که به عوان قدم بعدی فعلا میتونم انجام بدم.


خیلی تلخه که میشه بیست و اندی سالت بعد به خودت نگا میکنی میبینی رویا ها و فکر هایی داری که از صدا سیما و اموزش پرورش بهت رسیده. 

کجاش؟

اونجا که نگا میکنی و میبینی صدا سیما، اموزش پرورش و جامعه اون چیزی نیست که باید. و دروغه دروغاشو نا روشن بودن معلماشو همرو میبینی.

حالا با میرسی که از اونا بهت رسیده چیکار میکنی؟


dear future parisa,

During my entire life i have never seen a girl like you, strong and visionary. A hopeful girl that believes and makes the world a better place for life. I am writing to you now, because i want to remind you why you have already stayed were you are. the things that made you finally decide unfortunately are not positive motivations. I am making the decision to leave everything behind myself. to stop having a life trying to fix issues that are out of my control. these days all the doors are closed and i have no more energy to fight to stay. I can guess that the day you are reading this you are depressed of the difficulties around you, you may have missed your parents, family, friends and so on, but please stay strong, the world is a place to choose and to decide. It is not possible to only ignore and escape from important issues. 

stay hopeful and be sure that the world always have something for you. At the end you will be proud about whatever that you have made by yourself.

P.S: do not forget this is the best decision that i can make with my knowledge.

best regards,

 past parisa



فصل ششم سریال چگونه تون آشنا شدم” یک قسمتی هست که.، بارنی” بعد از سی سال پدرش رو می‌بینه. و بعد از یک شبی که با پدرش و‌خونوادش میگذرونه تنها چیزی که از پدرش می‌خواد کندنِ حلقه‌ی بسکتباله که میبینه برادر کوچکترش شانس داشتنش رو داشته و اون نه. بارنی” هیچی نمیگه! حتا داد نمیزنه فقط تلاش میکنه حلقه‌ی بسکتبال رو‌از دیوار جدا کنه تا مال خودش کنه. این خیلی از ماهاییم! پشت خیلی از دردای بزرگ و دعواهای بی معنی‌مون ی میل کودکانه نشسته! مثلا اینکه پدر! لطفا بغلم کن، بغلم نمی کنی؟! پس داد میزنم که تو برام کم گذاشتی. مثلا این که عزیزم! لطفا با من حرف بزن، حرف نمیزنی؟ پس من به هزار و یک چیز دیگه گیر میدم. مثلا اینکه دوست قشنگم! ناراحتم که مدت‌هاست نمیبینمت، اما تو غرورت اجازه نمی‌ده بگی! پس بهت میگم تو فقط به خودت فکر می‌کنی تو خیلی خودخواهی. و هزار تا چیز دیگه، هزار تا مثال دیگه. 

این لجبازیا این فکرا و تصمیمایی که بعدشون میگیریم یک‌هو خیلی چیزارو‌تو زندگیمون تغییر میده. چیزایی که برمی‌گردیم عقب و به خودمون میگیم چقد خوشبخت بودیم و‌نمی‌دونستیم. میگیم کاش از اول بهش گفته بودم دوسش دارم. کاش بهش میگفتم بغلم کن تا هیچ وقت غم تو دلش نشینه که بذاره بره. کاش با گفتن ی جمله‌ی ساده جلوی این تغییر بزرگ و مهاجرت به دنیای وارونه رو میگرفتم دنیایی که هرچقدر کله پاش کنی مثل روز اول نمی‌شه. همه‌ی چیزی که ما میخواستیم اون حلقه‌ی بسکتبال بوده.

#راه_بی_پیچ_و_خم_نمیشه


در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره. همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما موردی نیست. درستش می کنم و همینه دیگه زندگی همینه. من می خوام که قوی باشم به خاطر خودم و نه حرف هیچ بنی بشر دیگه ای . میدونم که پتانسیلشو دارم و میدونم که علی رغم همه ی بی رحمیای خودم و دیگران با خودم تو سالی که گذشت از پس همه اش بر اومدم و خیلی بهتر هاش جلوی روم خواهند بود. من زندگی رو شاد می خوام. و هیچ چیزی رو دیگه به زور تو زندگیم نمی خوام. و می خوام رها باشم. جمله ای که هر روز صبح باهاش بیدار می شم. می خوام رها باشم از همه ی فکر ها و نگرانی ها. می خوام زندگی رو مثل یک سفر بدونم و لحظه لحظه اش رو تجربه کنم و بچشم. با پوست و خونم. 
تلخه و سخت اما راه هایی هست برای رهایی ازش و برای حلش. 
پول در میاد. 


شروع ماجرا رو نمیدونم کجا بود اما مسیری که هستم رو هرچقدر سخت دوس دارم. کاری رو کردم که فک میکردم جواب میده، دلم می خواست انجامش بدم و اگه نتیجه نده دیگه هیچی به خودم بدهکار نیستم. 
زندگی همینه از عدم تعادلی به عدم تعادل دیگه و این رو باید بپذیریم. به قول اون دوستمون مثل دویدنه تو فاصله ی یک پای دیگه رو زمین گذاشتن یک پات رو هواست و به محض رو زمین اومدنش اون یکی رو هواست. به نظرم باید بپذیریم دیگه. یعنی تا وقتی نپذیریمش هی این اتفاق قراه برامون بیفته تا باورش کنیم. در واقع " جمله ی بی قراری ات از طلب قرتر تویت طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت." برای خودم ی لیست آرزو درست میکنم و دونه دونه تیکشون میزنم به زودی. اگه قسمت نشد تا وینتر امسال برم. اولا که همه ی تلاشمو میکنم و دوما که قسمت نبوده دبگه. 
شاید امید راست میگه شاید ی وقتایی نباید تلاش کرد، نباید زور زد. اما ی وقتایی و تشخیص اون وقتا اون لحظه هاییه که احساس میکنی . نه این که به حرف بقیه باشه. 


غریق بی نجاتم. 

طوفان حال من.


میدونی ی وقتایی بار عجیبی میشینه رو شونه هات. اون لحظه ای که حجم تنهایی رو به وسعت اقیانوس میبینی و دلت میشکنه. 

تنهایی ای که خیلی وقته به آغوش کشیدی. 

من تو این مختصات مکانی و زمانی دلم از آدمای بی جرات دور و ورم گرفته. 

دلم از دوری ها گرفته. دلم از اینکه ادما به راحتی با هم حرفاشونو نمیزنن گرفته. 

و خیلی چیزای دیگه.

در اوج نا امیدی اما امید دارم به این که خوب یا بد سخت یا آسون این پیچ زندگی هم میگذره. اما به خودم به پریسای درونم به همونی که خیلی وقتا نادیده گرفتمش قول میدم قول میدم که پایان این پیچ خوشبختیه و باید باشه. نه نمی خوام بگم خوشبختی پایداریه که باورم مثل دوست افشینه که زندگی مثل دوییدنه از یک نا پایداری به ناپایداری دیگه. منظورم از خوشبختی خوشحالیه. یعنی نتیجه ای که نهایتا می گیرم رضایت از تصمیماتیه که گرفتم حتا اگه اشتباه. یعنی نهایتا  اونجا که رسیدم . حتا اگه چشم بستن رو تموم سختیای این دوران هم باشه اجازه نمیدم دوباره پریسای اصلیم رو نادیده بگیرم. 


چگونه یک روز تاستانی را آغاز کنیم؟
خب شما حتا اگه به سختی از خواب بیدار شدین بعد که بیدار شدین به رو خودتون نیارین و هی خودتون رو دعوا نکنین. در بطری خود مقدار کافی یخ بریزید و تخم شربتی را که در اب جوش خیسانده اید به آن اضافه کنید. سپس مقدار خاکشیر گلاب و لیمو و اب لییمو داخلش بریزید و از خانه بیرون بزنید:)
روز خود را حالا بسازید.


میشه پرنده باشی 
اما رها نباشی
میشه دلت بگیره 
اسیر غصه ها شی
حالا که اسمونم‌دنیاس تازه ای نیست 
اونوقت ی جا بشینی محو گذشته ها شی‌
ترسیده باشی از کوچ
اوج رو‌ندیده باشی
واسه ی مشت دونه اهلی آدما شی
تو سایه ها بمونی 
در گیر سایه ها شی 
مفهوم زندگی رو‌از یاد برده باشی 
دلت بخواد دوباره از ته دل بخونی 
از ترس ریزش اشک غمگین و بیصدا شی.

مهاجرت را از خانه شروع کنید. 
از جایی که فکر میکنید می توانید دور شوید از همه کس و همه چیز. از تمام تعلقات و از هر آنچه بدان محکم دل بسته اید. 

دل نبندبد هیچ وقت به هیچ شی و هیچ موودی. تنها به ذات کائنات می شود دل بست. به آنچه که در همه چیز جاریست در خوبی و بدی در زشتی و زیبایی. او در همه چیز حاریست.


خونواده ی ایده آل من در آینده اونیه که توش همه با هم دووستیم. 

بچه هام با هم دوستن و با هم حرف میزنن و دعوا میکنن. همدیگرو بغل میکنن. حتا اگه بدونن زمین تا اسمون با هم فرق دارن. 

تو خونواده ی ایده ال من همسرم تحت هر شرایطی کنارمه تحت هر شرایطی کنارشم و اگه جایی برای هم فداکاری کردیم با رضایت همدیگه این کارو میکنیم. 
تو خونواده ایده آل من عشق هست و اولویت. 

آدما می تونن بین استقلال و وابستگیاشون مدیریت کنن. 

و من هنوز ندیدم همچین آدمایی رو .


اگه امروز آخرین روز عمرت باشه چکار میکنی؟
.


این رو ساعت 8 شب بعد از پیام صوتی 3 دقیقه ای که همینجوری از هرجا حرف زده بود ازم پرسید. 

مثل هر روز امروزم دیر رسیدم و بازم دیدم که این پسره مثل هر روز اون گوشه ی راهرو نشسته و داره به شاگردش آلمانی یاد میده. دیدم که نگاهش دنبالم کرد اما مثل هر روز یادم رفت!
بعد از کلاس مثل همیشه اومدم بیرون منتها تو حیاط جا نبود بنابر این نشستم تو راهرو با یک عدد تیتاپ و دنت. تو دنیای خودم غرق بودم. و هزاران کاری که باید بکنم و نمیکنم. اینم مثل همیشه. 
اومد از آبسرد کن آب بر داره بهم گفت خوبی؟ من تعجب کردم و گفتم ممنونم. یاد فیلمای خارجی افتادم و اون طوری که آدما توش با هم آشنا میشن. 
اومد نشست کنارم و از هر دری سخنی گفت و کمی هم زبون ریخت. این وسطا تو دل من ترس این بود که نکنه قرمز شم و لو بره که اینقدر خجالتی ام؟ خداروشکر وقت تموم شد و رفتم سر کلاس. نیم ساعت بعدی باز اومد و از هر دری سخنی. تا گفتم ببین چرا نمیری سر اصل مطلب؟ 
+ ازت خوشم اومده!
- نه دیگه انقدر اصل مطلب:))
+ آدما دو دسته ان عجولا و غیر عجولا.
و باز قصه و قصه.
من اما نتونستم بهش چیزی بگم. نتونستم بگم نه و یک ساعت بعد فقط توی ذهنم طوفان بود توفان افکار متلاطم که میومدن و میرفتن. به جسارتش فک میکردم، به نگاه مهربونش و به این که تنهایی من چقدر بزرگه. خوشم اومده بود که یکی این گوشه ی دنیا هست که براش مهمه من کی میرم، کی میام و دقیقا چه ساعتی چی میخورم. خوشم اومده بود که امید شده بودم برای یک نفر
اما نه صبر کن! 
قصه اینه فقط با همین کلمه های ساده! همه ی حرفاش و همه ی خوشم اومدن هام ی سیلی محکم بود بهم که هووی!! چقدر ظرف نیازت خالی شده. که هوووی! چقدر تنها شدی.
کلاس که تموم شد رفتم پیش زهرا مدت ها بود می خواستم برم حسن آباد رفتم باهاش و بعد رفتیم استخر شهربانو. اولین استخر روباز زندگیم مثلا:)) میترسیدم خوش نگدره به خودم و به زهرا اما خوش گدشت خیلی. سعی کردم تو عمق یک متری غرق نشم!! یاد بگیرم رو آب وایستادم رها شم و خسته شم یاد بگیرم روی آب خوابیده حرکت کنم خندیدیم و تو لحظه نشستیم. به خانومایی که آفتاب میگرفتن نگاه کردیم که آخه انقدر برنزه چرا دوست دارن؟! بازی کردیم و بازی. تا بالاخره باید میومدیم بیرون. زهرا گفت نهار خوردی؟ گفت نههه! و یهو ضعف عجیبی گرفتتم. بعد استخر رفتیم میدون بهمن و جگر زدیم کم اما بسیار چسبید و بعد هم اومدم خونه. پیش آوا. تا بخوای از آوا خداحافظی کنی ساعت شده بود ده و نیم شب و حالا میتونستم جواب این سوال رو بدم که اگه امروز آخرین روز عمرم بود:
دقیقا همین کارایی رو که امروز کردم میکردم. تو لحظه زندگی میکردم و با خودم صادق میبودم.
بعد هم براش توضیح دادم که چرا نمیتونم پاسخ گوی نیازش و محبتش باشم و تمام. 

 

چرا روی داشته هام تمرکز نکنم؟
چرا به این فکر نکنم که اوضاع خوبه؟ اونقدر ها هم بد نیست؟ اوکی فشار هست سختی هست. اما من الان دارم زبون دوم رو یاد میگیرم دارم کار مفیدی تو دانشگاه میکنم و دارم برای ی کشور دیگه اقدام میکنم. اینا همیشه آرزوهای من بودن. پس چرا خوشحال نیستم؟ شاید چون ی به قول المانیا خوک درونی دارم که دوس دارم مدام سرزنشم کنه و نداشته هام رو ببینه. مدام وایستاده اون بالا و به اشتباهام نگاه کنه. ی روش خوبی تو کتاب سیلی واقعیت بود که میگفت هر وقت ی قصه ی تکراری اومد آزارتون بده براش ی اسم بذارین و بگین بازم قصه ی تکراری تو به اندازه کافی خوب نیستی! بازم قصه ی تکراری مقایسه و یهو ذهنت آروم میشه انگار جلوش گرفته میشه و حواست پرت میشه. به نظرم داره برام کار میکنه! 


بعضی وقتا نفس‌های آدم به قدری سنگین می‌شن که صدای خراشی که به سینه‌ات وارد میکنن رو می‌شنوی.

اونقدرا دنیا کثیف شده که میپذیرم باید ایستاد تا نمرد. تا جایی مه فقط بتونم ثابت کنم میشه نمرد و زنده موند. همین!غایت دنیا به همین خلاصه می‌شه.


ی پیچ بزرگ تو زندگی اونجایی عه که آدم به خودش میاد میبینه دیگه چیزی براش مهم نیست. این که خیلی ها چطور رفتار میکنن؟ چقدر میتونم تغییرشون بدم و این که بیش تر از همیشه فکر میکنی لحظه هایی که میرن دیگه هرگز بر نمیگردن. اون وقت دیگه فرقی نمیکنه تا اینجای عمرتو باهاش چیکار کردی دوس داری هر چی سربع تر هرچی هست رو رها کنی که میبینی این همه بند بهت داغونت کرده. خود خواه تر میشی و میگی زندگی باید همونی بشه برای من که می خوام. دیگه حال غصه خوردن نداری و به پاهای خودت اعتماد میکنی برای روشون وایستادن.
البته این مرحله راحت به دست نمیاد. خیلی زجر میکشی و صبر میکنی و اون لعلی که باید ازین سنگ ساخته میشه.

مثل همه ی چیزای خوبی که ادم به دست میاره و میگه کاش زودتر بود این مرحله از زندگی هم کاش زودتر پیش میومد.



امیدوارم پایان این ده پست این وبلاگ به رسالتی که داشته حرکت کنه. 

 

تو پاییز با اندک سرمای روی پوستت میشه نفس کشید. میشه به دنیا امیدوار تر بود. به نظرم قرار نیست دنیا رو کسی جز من و خودم تغییر بده.  همه ی این مراحل چیزایی بوده که من قبلا دیده بودمشون. نباید یادم بره چرا انتخابشون کردم. 


ی شوکی بهم وارد میشه

شروع می کنم باهاش دستاویز شدن، کلنجار رفتن و به چالش کشیدن خودم. 

انرژیم تموم میشه. 

میفتم رو زمین. 

هی فکر میکنم.

اتاقم شلوغ میشه

غذاههای پرکالری میخورم.

کارام همه  وای میسته. 

دوستامو می بینم. 

میفتم 

سرم درد میگیره 

بلند میشم 

اتاقمو جمع می کنم.

ی چیزی مینویسم 

ذهنم جمع میشه

دوباره شروع میکنم.


تقریبا یک هفته است که تیر خوردم انگار یک نفر با هفت تیرش دوتا گلوله زده به بالای زانو هام و از کار انداختتم. 

یک هفته است که افتادم. از درست فکر کردن از امیدوار بودن و از برنامه داشتن. 

یک هفته است که مخم با هام یاری نمیکنه.

قبلا اینجا از فواید امید داشتن نوشته بودم و ازین که اگه پسری یک روز خدا بهم بده اسمش رو امید خواهم گداشت. این روزا روز هایی عه که دارم امیدم رو از دست میدم به اون چیزی که براش تلاش کردم.  همون امیدی که از پارسال رسما باهاش صورتم رو سرخ نگه داشتم و باعث شد برای این مراحل تلاش کنم. 

و حالا دوباره باید با ساز زندگی برقصم. با قصه ای که برام نوشته و اتفاقی که خواهد افتاد. حالا دیگه از هر تغییری استقبال میکنم. هر آنچه که رخ خواهد داد رو با آغوش باز منتظرشم. تا چه پیش آید. 

"زندگی قرار نیست بهتر شه فقط شاید رابطه ما با اون بهتر شه"


"کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. بشی از هرچی "دیگرانه." "

نشستم اینجا درست جایی که اون همه براش زحمت کشیدم که چیو ثابت کنم؟ به چی برسم؟ به خودم بگم میتونم؟ آره خب میتونم. اما تو سخت ترین لحظه‌ی زندگی هستم. احساس میکنم باختم اما بزرگ شدم. میدونم که خب باختم!! دنیا که به آخر نرسیده میدونم که سخته آره سخته. اما نمیشه اینطور کجدار و مریض جلو رفت. 

ترسایی که از این رابطه داشتم به وقوع پیوسته و من دیگه نمی تونم باهاشون کنار بیام. حالا که این جام. درست جایی که باید امن می بود و اما نیست. 

تازه ی جنگ رو پشت سر گذاشتم. باید سپر به تن کنم و برای زمستون و جنگ بعدی آماده باشم. زمستونی سخت تر. اما زمستونی که چاره ای ازش نیست و باید گذشت. باید پشت سرش گذاشت. باید زوتر خودم رو جمع کنم. سوگواری هام رو قبلا کردم. 

 

فکرا می پیچه توی کله‌م. همه‌ی ناراحتی های گذشته از 6 ماه کذایی 97 تا عید 98 و بعد هم پنج ماهه ی اول 98. همه ی ترس ها و رها شدگی هایی که داشتم همه ی صبح هایی که با سیلی صورتمو سرح نگه داشتم و تلاش کردم. همه ی اون محبتی که لازم داشتم و نگرفتم. ازش نگرفتم. کجا بود؟ همه ی این مدت کجا بود؟ چرا من به خودم اعتماد نمی کنم؟ چرا من به همه ی ترس ها و دوست نداشته هام ازین رابطه اعتماد نکردم؟ چرا باز فکر کردم که آدم ها همون چیزی که میگن هستن؟ نیستن. آدما هزار تا لایه دارن لایه های خیلی زیاد. 

می خوام تنها باشم. می خوام در رو ببندم و تنها باشم . هیچ کس دور و برم نباشه. حالم از ابراز علاقه های الکی از حرمت شکنی ها به هم میخوره. می خوام مرزم رو با ادم ها دوباره بسازم. مرزی که خارج اون همه مهربونیم و هم رو دوست داریم. 

 

نگران اون هم نیستم. اون وقتی اومد این جا به من فک نکرد حتی روم خط کشید. اون قشنگه خوش فکره و بلده تو هر موقعیت چطور به زندگیش برسه. اون با رفتن من زمین نمی خوره. یکم که بگذره خیلی خوشگل زندگیش رو میسازه. 

اون هیچ وقت نداشت من تو زندگیش ریشه بزنم و من بودم که فقط محکم ضربه زدم. حالا هم این منم که نمیتونم فراموش کنم و خسته ام خیلی خسته ام. حالا دیگه دیدم به رابطه مثل قبل نیست. 

 

اون هیچ وقت نمیشه ادمی که حرف داره، توضیح داره و منت می کشه. اون هیچ وقت من رو نمیکنه مهم ترین ادم زندگیش و دیگه برام مهم نیست. باید این راه رو پایان بدم. 


+what is your name?

- I am Somaye and you can call me Parisa.

+ and where are you from?

- IRAN.

مکالمه‌ی معمولی‌ای که اینجا شکل میگیره. اهل کجایی؟ یک‌دفعه ضربان قلبم میره بالا. من از ایران میام. با خودم میگم کاش ورودی دیگه‌ای از ایران داشتیم. چقدر سخته که الان حداقل تو ذهن این فرد من نماینده‌ای از یک کشورم. اون فرد ممکنه که تا آخر عمرش با بالای 20 نفر ایرانی هم‌کلاس، همکار یا هم صحبت نشه. اوایل آدما میگذشتن و بعد حتی اسممون هم یادمون نمی‌موند و دوباره می‌پرسیدیم. 

اما چند روزه که ماجرا فرق کرده،

اگه بخوام برم سر اصل مطلب اینه که وقتی مدام ازت می‌پرسن اهل کجایی، انعکاس جواب " اهل ایرانم" تا چند ثانیه تو دهنت میپرخه. میخوره به در و دیوار جمجمه‌ات تا هویت خودش رو پیدا کنه. 

+ من اهل ایرانم. 

+ اوه! نه من نوشیدنی الکل دار نمی‌خورم

- پس رستوران نمیتونی بیای نه؟ با گوشت‌ها مشکل داری؟

- آها پس پارتی نمیای. 

- اوه! تو نماز میخونی؟ من سه تا ایرانی میشناسم که اصلا اعتقادی به اینا ندارن. 

+ خب وقتی دین اجباری باشه طیف ادما این جوری میشه. 

- ایران با فلسطین دشمنه؟ 

+ وات؟ نههه!! با اسرائیل هست.

و این ماجرا ادامه داره. وقتی میگم اهل ایرانم حرف داریم برای زدن. از یک جایی مشترکات شروع میشه. یکی میگه ایران زیباست. یکی میگه چرا داره با سوریه این کارو میکنه؟ یکی میگه تو هفته‌ی اخیر با خونواده حرف زدی؟ به نظرم مردم ایران از دولتش جدان. 

صداها تو سرم پیچیدن. وقتی با اون فرد مصری هم کلام شدم و دیدم که ماجراهای ایران از بیرون چطور به نظر میاد انگار یک دنیای دیگه به روم باز شد. دلم خواست بیشتر بدونم. دقیقا دلم خواست بیرون ایران بنشینم و راجع به ایران بخونم. ماجرا رو از بالا ببینم. 

من با انتظار شنیدن این جملات نیومدم بیرون از ایران. من فقط اومدم که تجربه کنم. ببینم و بزرگتر بشم. اما این سوال‌ها جور دیگه‌ای آدم رو با ایرانی بودنش درگیر می‌کنه. وقتی ایرانی تو یک مسئله‌ی خانوادگی با ایران داری که هیچ کاریش نمیتونی کنی، اما همیشه درگیری، فک میکنی اگه ازین خانواده بیام بیرون راحت میشم میتونم با آسایش فکر کنم. ولی وقتی اینجایی نوع دیگه‌ای درگیر میشی انگار میشی یک تیکه از ایران که جدا شده و اومده بیرون و باید جواب بده (باید که وجود نداره، اما سوال که مطرح میشه ذهنت دنبال جواب میگرده حتی اگه طرف مقابلت براش مهم نباشه).

پ ن: تو این سه هفته دارم می بینم که ایرانی‌ها با بقیه فرق دارن. میتونم از روی صحبت کردنشون، لباس پوشیدنشون و یا حتی چهره‌هاشون تشخیص بدم کی ایرانیه کی نیست. 

تصویر ایرانی ها اینجا زیباست. 


این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی. 

می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.

 

+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.


تو اگه به سمجات رسیده بود، امروز نمیومدی

اره راست میگی. 

 

اره راست میگه اسن امید بود که من رو اورد. من تشنه ام تشنه‌ی حرف زدن تشنه‌ی خواسته شدن. 

دلم می‌خواد یکی بیاد بگه هرچی بشه کنارتم. 

نذاره برم از خونش. 

یکی باشه بگه عب نداره درستش میکنم.

 


باید از جام بلند شم و اسکرین صفحم رو عوض کنم. 

باید یک جا بپذیرم اون توفان داره تموم میشه و تموم شده. 

نور تابیده. 

یک قدم دیگه مونده که اونم حل میشه. 

زندگی قراره بخنده. 

باید از جام بلند شم و اونچه که لازمه رو انجام بدم. 

رویاهام رو ببرم حموم و به تنشون لباس حقیقت بپوشونم. 

 

اینجاش شاید از لحاط روانشناسی و با فرهنگی خوب نباشه: 

اما. 

باید بلند شم و از انفعال و تماشای دیگران. نقش خودم رو اجرا کنم و اونایی که یک عمر تماشاشون کردم به دیدار بیان. 


چند روزیه که هی به خودم بد و بیراه میگم. هی خودم رو مقایسه میکنم و شکایت از این که این چه دنیاییه. این چه وضعیه. نگاه کن فلانیو نگاه تو چقدر ضعیفی. نگاه اون یکی باهات چیکار کرد. نگاه نگاه و خلاصه خاک تو سرت. 

امروز یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که گناه دارم بابا. این مریضیه که دارم. این که هیچ وقت راضی نیستم. این که گیر کردم تو گذشته و این همه ترس از شکست دارم. این که حالم رو به تنهایی نمیتونم خوب کنم.  هی به خوددم گفتم ببین تو همینی. بیا لااقل قبول کن مریضی اون وقت میدونیم باهات چجوری برخورد کنیم. 

و حالا اینه. باید قبول کنم و انجامش بدم. 

 

( یکی اینجا این بغل کنارم نشسته و هی یا میگوزه یا اروغ میزنه و داره حاااالم رو به هم میزنه)


ساعت از 6 بعد از ظهر می‌گذره، اینجا اولین شب یک‌شنبه‌ی قبل از تعطیلات کریسمسه. من اومدم اسلوب (کتابخانه) تقریبا هیچ کس اینجا پرسه نمیزنه. به این فک میکنم که تا الان اومدنم رو باور نکرده بودم. گوشیم زنگ میخوره، تصویر آوا و پرستو روی صفحه است. جواب میدم. خوشحالیم و قربون صدقه‌ی هم میریم. یک آن اگار روحم از بدنم جدا می‌شه و می‌خوام که پرستو رو بغل کنم. اما جسمم ت نمی‌خوره. حس ادمی رو دارم که فقط چشمه. که نمیتونه حرکت کنه و لمسه لمسه. بغض  میاد تو چشمام. آوا گوشی رو میگیره و دور اتاق میچرخه. نمی‌داره با هیشکی صحبت کنم. میگم خدارو شکر نباید بغضم رو ببینن. در باز میشه امیر وو نیلوفر (آنیل) وارد میشن. همه گرم احوال پرسی میشن و من فقط نگاه میکنم. کسی صدای من رو نمیشنوه. گوشی قطع میشه. باید گریه کنم باید قبل از اینکه شب که همه جمع شدن زنگ بزنن گریه کنم. اما نمیشه. بیشتر از بغض چشمام همراهی نمیکنه. 

 

چرا این جام؟ چرا شکل دنیا عوض شده؟ یک دفعه همه ی دوستای ایرانم اوضاعشون بهتر شده. همه روزگارشون به راه شده. همه رفتن پی زندگیشون و من می خوام تو شادیاشون باشم. می خوام دخیل باشم و خوشحال. اما نیستم. چرا اینجام؟ چرا اینجام ؟ چرا انقدر سردرگم اینجام. 

تا امروز اومدنم رو باور نکرده بودم. تا امروز زندگی مثل گذشته بود. کار کتابخونه گوشی خواب کار. اما امروز رنگ همه چی عوض شد. 

تقلا کردم برای دیده شدن. برای حرف زدن. 

دلم نمی خواد اینجا دوست پیدا کنم. دلم نمی خواد با ادمای ایرانی بد فکر اینجا اشنا شم. با اونایی که عشقشون شده پارتی و ویسکی . با اونایی که تمام تلاششون شده اینجایی شدن. 

خدای من گنجینه ی دوستای خوب و ادمای ناب ایرانم رو از دست دادم . 

اینجا میون این ادم ها میگندم. 

 

چقدر سخت شد. اینجا باید دنیا رو می ساختم . اما حالا؟  سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. بلند شدن و ساختن.


می‌خواهم امشب از زندگی روی مرزها بنویسم. موضوعی که خیلی از ما ایرانی‌ها با آن به خوبی آشناییم و من در این 25 سال زندگی مقدار خیلی زیادی آن را تجربه کرده‌ام. 

چند وقت پیش ستاره از زندگی اش و مرزهایی که زندگی کرده نوشته بود و این که حالا با خانواده‌ی کوچکش در کانادا چقدر این مرزها اصلا وجود ندارن و بعد نتیجه گرفته بود که مرزها بیشتر خودساخته هستند. 

یک از این مرزها، مرز "مسلمان بودن"است.  دوست داری مسلمان باشی، خیلی از اصلیات دین را قبول داری و اما نمی‌خواهی با آن شیوه که گوشت را از احکامش پر کرده‌اند مسلمان باشی. نتیجه؟ زندگی روی مرزهای مختلف،  حجاب! حرام و حلال، جنس مخالف. در همه‌ی این‌ها چیزهایی را رعایت میکنی اما به مقدار احتیاط که نه دوستانت و جامعه‌ی مدرن را از دست بدهی و نه دینت را که دوست داری. 

 در حالی که 60 روز از آمدنم به مختصاتی با مرزهای متفاوت میگذرد، بیش از هر زمان دیگری با آن‌ها درگیر شده‌ام.

حالا چه رخ داده؟ شاید مسخره به نظر برسد که خوردن هرگوشتی که اینجا حرام محسوب شود، حجاب نداشتن و انواع روابط یک دفعه تو را با تناقض بزرگی رو به رو کند. یعنی طبق تمام چیزهایی که به من گفته‌اند، من دیگر مسلمان نیستم؟ و از آن مهم‌تر، آیا مسلمانی همین ها بود؟ حجاب داشته باشم، با نامحرم معاشرت نکنم، گوشتی که ذبح اسلامی داشته بخورم و از مشروبات دوری کنم؟ و میبینی در صورت عدم رعایت این‌ها انجام باقی واجبات بی معنی به نظر میرسد چرا که احکام جوری در را به روی تو بسته اند که اگر این کارها را نکنی. عباداتت مقبول نخواهد بود. وقتی می‌خواهی با خداوندی که قبول داری صحبت کنی صدایی در گوشت میپیچد که تو دیگر مسلمان نیستی. و این مرز حالا برایت تبدیل به مرز با خدا بودن یا بی‌خدا بودن تبدیل میشود.

خوب که نگاه می کنم تنها من به این صورت زندگی نکرده‌ام، جامعه‌ی ایران پر از این تناقض هاست. که مسبب قطعی همه‌ی آن‌ها "جمهوری اسلامی" و تصویری است که از دین ساخته. به آدم‌هایی که حجاب ناقص دارند توجه کنید. چه معنی ای می‌تواند داشته باشد؟ یا آن‌هایی که در ذهنشان هنوز رابطه با نامحرم تابوست و غیرت در ذهن‌شان موج می‌زند اما روابط شان اصلا شبیه اعتقاداتشان نیست. به جامعه‌ای نگاه کنید که الکل را حرام میداند اما با برای دور نماندن از دوستانش در جمعی که نوشیدنی الکی موجود است مینشیند و پایش بیفتد امتحانش می‌کند. (حرف من درست بودن یا نبودن این اعمال نیست. حرف من تناقض آدم‌هاست تضاد حرف و عمل). در جامعه‌ای بزرگ شده‌ایم که بسیار برایمان درست و غلط تعریف شده، درست و غلط هایی که شاید باید تصمیم خودمان می‌بود. حالا که بزرگ شده‌ایم چهارچوب فکری‌مان همان درست و غلط هاست اما رفتارمان نه. رفتارمان شده انتخابمان. (نمی‌گویم باید یک شبه این افکار را عوض کرد و خوب می‌دانم کار بسیار مشکلی‌ست.)

تناقض رفتاری آدم‌ها مثل نیزه‌ای ست که در برخورد با آن‌ها به چشمانت فرو می‌رود. 

ما به خاطر مرزهایی که داریم مدام در نوسان خواهیم بود. و مدام قرار است خودمان را به چالش بکشیم. این قصه تا وقتی که انتخاب کرده ایم روی آن‌ها زندگی کنیم همراه ما خواهد بود.


ساعت از دوازده شب گدشته، با وجود مقدار مازاد خوابیدن امروز، باز هم خوابم می‌آید اما نمی‌خواهم بخوابم. از خوابیدن شب‌ها واهمه دارم. انگار کسی چیزی اتفاقی به کمین نشسته که بیدار شدنم به من حس خوبی ندهد. ساعت به 3 صبح میرسد دیگر از فرط خواب توان گرفتن گوشی در دستانم را ندارم. گوشی می‌افتد و من به خواب سفر می‌کنم. 

 

زمان‌های دقیق خواب را به خاطر ندارم چرا که دنیا در آن‌جا روی محورهای زمانی و مکانی دیگر استوار است. اما خوب می‌دانم که همه‌چیز واقعی‌است. 

به گذشته‌ها سفر می‌کنم گذشته‌هایی که می‌دانم هرگز رخ ندادند. روابط همانند، آدم‌ها همان، اما اتفاقات را مظمئنم هرگز رخ نداده‌اند. نمی دانم کی تمام می‌شود و چقدر در زمان جلو می‌رویم. حالا با خوانواده به ارتفاعات توچال آمده‌ام. عادات خانواده را می‌دانم. واکنش‌هایشان به اتفاقات و همه و همه. 

از خواب می‌پرم. صدای کلیسا را نشنیده‌ام و خوشحالم. رمز را وارد می‌کنم، آی اینستا را فشار می‌دهم و استوری‌ها شروع می‌شود. پنج دی‌ماه، ساالروز 40 کشتگان آبان ماه. استوری های بعدی همگی اما گزارش خبرگزاری فارنسه را راجع به اعتراضات اخیر نسان می‌دهند. 15 دقیقه گزارش است. شروعش می‌کنم. با جزییات قتل‌ها را بررسی کرده. چشم‌های خواب‌آلود غمگینم جمع می‌شود، خشم به رگ‌هایم جاری و ابروهایم در هم گره می‌خورد. حالت تهوع می‌گیرم. نمی‌توانم ادامه بدهم این فیلم را. 

 

چه کاری از دستم بر میآید؟ آنجا اگر بودم چه؟ احساس زندان می‌کنم. تمام اهدافم دود میشود میرود هوا. دنیا دور سرم می‌چرخد. نمی‌خواهم از خانه بیرون بروم. درمانده‌ام. به کودکی فکر می‌کنم که وقتی به سر مادرش شلیک شده کنارش بوده. آینده اش را متصور می‌شوم. " دست هایش را در باغچه میکارد، سبز خواهد شد می‌دانم." چه کاری از دستم بر می‌آید؟ جان بر کف به خیابان بروم؟ اعتراض مسالمت آمیز کنم؟ تولید محتوا کنم؟ آگاهی خودم یا جامعه را بالا ببرم؟ چه کاری از دستم بر می‌آید برای تبدیل این غم بزرگ به کار بزرگ؟

 

 

 

 


به‌سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پرگوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند،

ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز.

سه ره پیداست.

نوشته بر سر هریک به سنگ اندر،

حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.


دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام.

من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می‌بینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمانِ هر کجا» آیا همین رنگ است؟

تو دانی کاین سفر هرگز به‌سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خون‌آشام،
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبة ی بی‌غم،
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و می‌رقصید دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولی،
و اکنون می‌زند با ساغر مک‌نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هرکه بعد از ما؛


سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بی‌خداوندی‌ست،
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.

 

بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟

 

بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه  بگذاریم.
به‌سوی سرزمینهایی که دیدارش،
به‌سان شعله‌ی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زنده‌ی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمه‌جانی بی‌سر و بی‌دم
که از دهلیزِ نقب‌آسایِ زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به سوی قلب من، این غرفة ی با پرده‌های تار.
و می‌پرسد صدایش ناله‌ای بی‌نور:

- کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! . . . می‌پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ  دستِ گرم دوست‌مانندی؟»


و می‌بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده‌ای هم ردپایی نیست.

 

صدایی نیست الاّ پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو می‌رود بیرون، به‌سوی غرفه‌ای دیگر،
به امّیدی که نوشد از هوای تازه‌ی آزاد،


ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می‌خواند:
جهان پیر است و بی‌بنیاد، ازین فرهادکش فریاد…»(1)

وز آنجا می‌رود بیرون، به‌سوی جمله ساحل‌ها.
پس از گشتی کسالت‌بار،
بدان‌سان - باز می‌پرسد – سر اندر غرفه‌ی با پرده‌های تار:
- کسی اینجاست؟»


و می‌بیند همان شمع و همان نجواست.

 


که می‌گوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیر به‌دردآلوده‌ی مهجور:
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خود را؟»(2)

بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه  بگذاریم.
کجا؟ هرجا که پیش آید.


بدانجایی که می‌گویند خورشیدِ غروب ما،
زند بر پرده‌ی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.

 

کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که می‌گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان،
و در آن چشمه‌هایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین‌بال شعر از آن.
و می‌نوشد از آن مردی که می‌گوید:
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کزآن گل کاغذین روید؟»(3)

به آنجایی که می‌گویند روزی دختری بوده‌ست
که مرگش نیز (چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده‌ست،


کجا؟ هرجا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور،
وزین تصویرِ بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عُمر با تازیانه بی‌رحم خشایرشا،
زند دیوانه‌وار، امّا نه بر دریا؛
به گرده‌ی من، به رگهای فسرده‌ی من،
به زنده‌ی تو، به مرده‌ی من.

 

بیا تا راه بسپاریم.
به‌سوی سبزه‌زارانی که نه کس کِشته نِدْروده
به‌سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزه‌ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین‌سان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزه‌ست.

به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخمل‌گونة دریا،
می‌اندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام.


و مرغان سپیدِ بادبانها را می‌آموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می‌رانیم گاهی تند، گاه آرام.

بیا ای خسته‌خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌فرجام بگذاریم . . .


از اینها که بگذریم دلم برای ایرانم تنگ شده. درست است ایران من! 

70 روز از دور بودنم میگذرد و این بدون شک بیشترین زمانی است که می توانستم از خانه دور باشم. یا اگر بودم حداقل از تهران بوده. 

از خرید برگشته ام به چهره‌ی مضحک آدم‌ها نگاه می کنم و دلم نمی خواهد ببینمشان. سرم را می اندازم پپایین وارد آسانسور می شود و به چشم های خودم در آینده نگاه میکنم و دادگاهی را میبینم که برپا کرده اند برای محاکمه‌ی همدیگر. 

کلید را میچرخانم و کسی خانه نیست. خانه؟ کسی در این جایی که زندگی میکنم نیست. چه بهتر! می توانم ظرف‌ها را نشورم و در اتاق را باز بگذارم و اشک بریزم و عزاداری. اما هیچ چیزی رخ نمی دهد. اشکی از چشمانم نمی آید و فقط می خواهم بخوابم. میان خواب و بیداری در تناقضی عجیب گیر می افتم. واقعا من اینجا هستم؟ این کسی که روی تخت طبقه ی 14 خوابگاهی در آلمان شرقی دراز کشیده منم؟ خوابم؟ یا بیدار؟ وقتی بیدار شدم نمی توانم بروم متروی خزانه تا میرداماد؟ نمی توانم برای خودم بچرخم؟ با خانواده ام صحبت کنم؟ چرا همه چیز عوض شده. 

نمی دانم برای توصیف شکی که بین بودن و نبودن نداشتم باید از چه واژگانی استفاده کنم. اما حال عجیبی بود. حالا که بیدارم میدانم نمیتوانم به اراده ای ناچیز بروم دو طبقه ی پایین تر و آوا را ببینم. پس احتمالا بیدارم و دهنم بزرگی فاجعه را با انکار توجیه میکند.

گوشی را برمیدارم زهرا میگوید دومیم جمع شده. نمیخواهم لوس بازی در بیاورم که ای وای. اما دومیم برای من جز جاهایی بود که با خودم میگفتم به محض ایران رفتن دوباره میروم مینشینم آنجا و حرف میزنم با کسانی که دوستشان دارم. با کسانی که چیز های زیادی از آنها یاد میگیرم. زهرا می گوید دومیم برچیده شده. چند وقت است مگر رفته ام؟ یک سال بگذرد چه میشود؟ من تاب میآورم؟ نمیدانم. قلبم مچاله میشود از تمام تغییر ها. میروم عکسی را که در دومیم گرفتم روز آخر میبینم. و کمی بالاتر و پایین تر. قبل از آمدن منی که من را سرپا نگه داشته بود عقل کرده و از چیزهایی فیلم گرفته که حتما دلم برایشان تنگ می شود. از انقلاب و راه رفتنم از میدان تا چهارراه. از غروب پنجره ی خانه‌یمان و صدای اذان با صدای خانواده ام از پشت در هیاهوی جمع کردن چمدان. از بی آر تی ولیعصر به ونک، از دابسمش عطیهو زینب در راه فرودگاه و تا به بلند شدن هواپیما روی سطح تهران. (اینجا حتمالا شمارا هم یاد هواپیمای اوکراین می اندازد و فیلمهایی که حتمالا روی گوشیشان هست)

نمی خواهم هر ماه یا هرسال برای این تصمیم چیزی بنویسم و یا حتا آن را به عنوان چیزی بی برگشت بدانم. به نظر من از جنبه‌های خارق العاده‌ی این دنیا تجربه‌ی احساساتی است که  روی روح ما ثبت میشوند. همه‌ی آن چیز هایی که به ما عمق و معنا میدهند چه در وطن باشیم و چه در غربت. هرجا که باشیم نمیتوانیم بی تفاوت به آنچه در محیطمان میگذرد عبور کنیم و اگر هنوز بخش بزرگی از وجود ما در ایران و یا حتی در غربت است پس ما هنوز در آن محیط زندگی میکنیم.

دلم پر میکشد


بعد از  صبحی که چشم‌هایم را باز کردم و دیدم صفحه ها خبر ترور سردار سلیمانی را میدهد درست انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. اول خوشحال که آخیش بالاخره یکی که زورش از ما بیشتره ی ضربه زد به انتقام همه‌ی ضربه ها و زورگویی ها. یکم بعد تر ( در حد 10 دقیقه) دیدم که ماجرا ازین‌ها فراگیرتر است و آن سطل آب یخ‌تر از این حرف‌ها. به ابعاد ترور فکر کردم و به این که ترور یک مقام رسمی یک کشور و به این که احساس اولیه من از چه روی بوده؟ آیا آن فرد را می‌شناسم؟ آیا خوب یا بد بودنش ربط یا بی ربط بودنش به کسان دیگری که به من ظلم کرده اند دلیل خوبی است که از مرگش خوشحال باشیم؟ چرا انقدر ماجرا بزرگ شد؟ 
دعوای دوستانم آغاز شد، همه از میزان حمایتی که دوستانمان نشان دادند شوکه شدیم، مرزهای ذهنی‌مان جا به جا شد. یکی بلاک می‌کرد، دیگری می‌گفت ببینید و بشناسید اطرافیانتان را و آن دیگری سقوط. دوستی‌ها (نه به معنای شعاریی که به معنای واقعی کلمه) تحت الشعاع قرار گرفتند. هرکسی از ظن خود حرفی میزد. هرکسی جواب دیگری را در استوری‌ها جای پیام‌های شخصی میداد. حالا همه در یک امتحان سخت قرار گرفتند باید انتخاب می‌کردند در مراسم تشییع ایشان شرکت کنند یا خیر؟ و برای بعضی این انتخاب خیلی سخت بود. 

این خجم از تفاوت آدم‌ها از آنچه فکر میکردم به آنچه که میگفتند من را شگفت زده کرد. نکته‌ای که خیلی به چشم می‌آمد عدم برقراری گفت و گو میان آدم‌ها بود. کسی از دیگری نمیپرسید خب چرا؟ چرا از او بدت می‌اید و چرا فکر میکنی اگر به تشییع بروم سرنوشت کشوری که تو در آن زندگی میکنی را تغییر میدهم؟ و حتی بر عکس کسی توضیحی نمی‌داد که چرا باید رفت؟ جز چند جمله‌ی تکراری که " او برای میهن فارق از ت جنگیده" یا " او هم سرباز همین نظام است". مابقی داستان هم فحش بود و رجز خواندن و استفاده از سخنان و اتفاق های حال و آینده برای تحقیر یک دیگر. 

 چیزی که بیش از آن آزارم داد این بود که چقدر چیزها نمیدانم. من باید انتخاب میکردمم حالا در اینجا ( با مختصات مکانی و زمانی متفاوت) میخواهم دنبال کنم و برایم مهم باشد یا خیر؟ سوالی مطرح کردم و برای اولین بار سعی کردم با کسانی که مثل من فکر نمیکنند گفت و گو کنم. با هر دو طرف! وقت زیادی گذاشتم چیزهای زیادی شنیدم و از میان آن‌ها تعدادی سخنرانی و مستند هم درآمد. اما نتیجه‌ی همه‌ی آن گفت و گو ها که قابل پیش بینی هم بود این بود که بیشتر ما چیزی جز آنچه به مغز ما داده شده نمیدانیم و برای پزستش‌هایمان دلیل های محکمی نداریم . یعنی مثلا خوب تحقیق نکرده ایم و حتی یک بار با مخالف فکذمان نه تنها وارد مکالمه نشده ایم بلکه حتی نخوانده ایم. هر دو طرف مان. تحمل بعضی از عقاید برای من هنوز هم یخت است که البته شاید ریشه در کنایه آمیزی و نیشه دار بودنشان باشد. اما بیایید بپذیریم ما نیاز داریم با هم گفت و گو کنیم. اگر قرار است یک ملت باشیم اگر قرار است سرنوشت خودمان را خودمان تعیین کنیم به این نیاز داریم. بیایید در این راه از پرستش کورکورانه خودداری کنیم حتی اگر میپرستیم. مثل همان بحثی که مطرح شد. همان که انسان‌ها خاکستری اند ماجرا ها خاکستری اند و غیره. 

 

همه‌ی این‌ها را می خواستم بنویسم مفصل تر و با ذکر مثال تر که یک هفته ی بعد فاجعه‌ی هواپیما رخ داد و انتقام سخت. آنچنان دلم در هم فشرده شد که دیگر نمی توانستم حرفی بزنم. آنچنان تحقیری تجربه کردم چنان غمی که باید زین پس بگویم غم تنهایی و رها شدگی و شکست عشقی و درد وطن چیزهایی است که من به عمرم دیده ام.  ایران برایم شده بود یک شخصیت مستقل که که حالا بی جان روی زمین افتاده و از هر طرف ضربه ای میخورد. هزاران سوالی که شاید باید بعد از سال ها مهاجرات به سراغم می آمدند در کمتر از دوما روی سرم خراب شدند و من باید برای همه‌ی آن‌ها جوابی میداشتم. جوابی داشتم؟ نه! باید میگشتم میدیدم و می خواندم. 

این برهه ی تاریخ چیزی است که در تاریخ گم نمیشود و البته نباید بگذاریم که گم شود. باید تا میتوانیم بنویسیم از آنچه در این 10 روز بر ما گدشت. چه چیز هایی را تجربه کردیم به طور اجتماعی و به طور فردی. باید بنویسیم و نباید از کنار احساسات و هویتمان رد شویم. کسی را برای تحلیل تجربیاتش دستگیر نمیکنند. برای بیان احساساتش. 

 

این دوره به من یاد داد باید گفت و گو کنم به من یاد داد باید حرف های مخالفانم را بشنوم و خودم را به چالش بگدارم. باید حرف های خودم را طوری بزنم که مخالف من هم گوشش بشنود نه که با اولین جمله مرا نادید بگیرد. من یاد گرفتم بیشتر بخوانم بیشتر ببینم و بیشتر دنبال کنم. حتی بیشتر بنویسم. همه‌ی این ها را شاید مدیون اینجا بودنم هستم. شاید اگر نبودم و این حجم از سوال را تجربه نمیکردم به زودی فراموشش میکردم. 

اما نمیشود. این جا تو نماینده ای. 

.

.

از این ها که بگذریم دلم برای ایرانم تنگ شده.

 


شاید با خودتان بگویید: 

من یک بچه‌ی لوسم که هنوز در هجده سالگی گیر کرده ام. 

می توانستم از همین جا که هستم سر خر خود را کج کرده و مسیر را عوض کنم لازم نبود از صفر شروع کنم. یا شاید این که،

جمهوری اسلامی با من کاری کرده که این طور پشت صد کنکور و دانشگاه گیر کنم. این طور هنوز هم به دنبال این باشم که بروم دانشگاه که چه و چه. 

یا شاید هم از کار کردن در محیط بزرگسال ها میترسم. 

اصلا شما فکر کن به این که من برای چه این همه زمان و پول را هدر داده ام که این جا بایستم و حالا بخواهم از راه دیگری حرف بزنم؟

از خدا که پنهان نیست از شما هم چه پنهان که من تا همین  جا هم عین خر در گل گیر کرده ام و هنوز یک تار موی گندیده ی بدن ایران و دوستانم را نم یتوانم با این ها عوض کنم. درست است که این ها بین الممللی اند و فرهنگشان جداب. اما من دلم همان بوگندوهای چرت و پرت گوی خودم را میخواهد. به معنای واقعی فضای داخلی خودم را می خواهم و سخت عین بید بر خود می لرزم برای ترک این این کامفورت زون کوفتی. حالا همه ی این ها را دیدی لابد با خودت میگویی وسط این ببشو این تصمیم یک دفعه ات چچیست؟

درست میگویی. 

شاید با خودت بگویی پول  دولت آلمان را هم هدر داده ام. 

این را هم درست میگویی اما من قبل از گرفتن این تصمیم به تمام این ها فکر کردم حتی ب این که به بهترین چیزی که داشتم در شاخه ی قبلی در دو قدمی اش بودم اما سراغش نرفتم و احتمالا در اینده خودم را لعنت کنم هم فکر کرده ام. 

اما در من کسیست که این رویای بی خاصیت را ول نمیکند.


comfort zone  - منطقه امن و آسایش. 

همیشه رویاهام شبیه آدمی بود که منطقه‌ی امنی نداره و خیی راحت جا به جا میشه بین مکان‌ها، قصه‌ها و آدم‌ها. اما الان که 5 سال از 20 سالگیم که باید اوج آرزوهام می‌بود می‌گذره می‌بینم که این طور نبوده و من با آدم رویاهای بچگیم خیلی فاصله دارم. می‌بینم که گیر کرده کارام به همه‌چی و این همه‌چی یعنی محاسبات و حساب‌کتاب‌های روزمره. انگار اون خطی که منطقه‌ی امن من رو می‌سازه دودوتا چهارتا کردن‌هامه که معمولاً تهشون می‌رسه به انفعال و هیچ کاری نکردن . بعد هم به خودت میگی ببین!! من آدم یک‌جانشینی نیستم که، معادلاتم جور در نیومده این که این معادلات شصت تا مجهول دارن و بیست تا معلوم تقصیر من نبوده.

حقیقت اینه اما : وقتی رویاهات مشخصه، وقتی قلبت برای اون رویاها می‌تپه دیگه مهم نیست تو چه خانواده و کشور و شرایط مالی و فرهنگی ای به دنیا اومدی.

.

خب این یعنی چی؟ یعنی از اول هم مهم نبوده؟ چرا بوده اصلاً باید مهم می‌بوده تا خودت رو بشناسی و ببینی که منطقه‌ی امن تو چقدر بزرگ یا کوچیکه و اصلا تعریف این امنیت برای تو چیه؟ و بعد که با کلنجار رفتن باهاش خوب شناختیش، به خدا ، به خدا دیگه اون موقع موقعیه که باید باهاش خداحافظی کنی.

 

پ‌ن: دارم تلاش میکنم خیز بگیرم بپرم بیرون از منطقه‌ی امنی که خیلی‌ها فکر میکنن ندارم اما داره خفه‌م میکنه.


احساس میکنم نشسته ام به انتظار اتفاقی که رخ دهد اما امان آن اتفاق هرگز نخواهد رسید، سرم از تمام افکار پریشانی که درون دهنم در انتشارن در حال انفجار است. 

شب 25 سالگی را حس میکنم اما احساس زنده بودن ندارم. باید زنده شوم باید دوباره زنده شوم. 


از فرط استیصال بین سوپر ایگو و اون یکی دارم کلافه میشم 

حال ندارم از هیچی راضی نیستم 

همش دارم ضرر میکنم 

نمیدونم چه غلطی باید کنم 

خستم از خوش نگدشتن 

از استیصال 

از این که همش تو نقش ادم بدبخته ایم

همش پول نداره ایم 

همش سختی بکشه ایم

همش نمی شه ایم 

خستم تا بیخ و بن ام خسته ام. 

همش ما بدبختیم 

همش ببین چه گهی خوردیم. 

همش من تلاش کردنه 

مهم نبودنه. 

 

خستم 

خستم 

خستم 

خستم

 


نمیتونم بنویسم، نشستم تلاش میکنم برای نوشتن ادبی برای گفتن حرف هام و تشبیه های زیبا و استفاده از شعر های زیبا اما نمیتونم. علی رغم این که میدونم نباید اینجور باشه مدام سخت گیری هام میاد جلوی چشمم. این نوشته ات رو اگه فلانی بخونه چی؟ یک جوری بنویس که وقتی اون میخونه به هخودش شک کنه جای این که یک عمر ماهار و زیر سوال برده. یاد هزاران چیز دیگه.

اه 


امروز برای اولین بار شمردم که تا به حال چندتا بهار پشت سر گذاشتم و هر کدام را کجا بودم. من 26 تحویل سال را هرسال با جان سالم و دل گاهی شاد و گاهی گرفته پشت سر گذاشتم. که این اولین سالیست که نه تنها از خانواده و نه تنها از دوستانم بلکه از آشنایان غربت هم دورم. کاش فقط دوری بود! سال را در حالی نو میکنم و نو می‌کنیم که همه‌ی تبریک‌ها بار عذاب وجدان برای خوشحالی دارند بس که این سال چرخ فلک با ما کینه‌ورزی کرد و داغ به دلمان گذاشت. سالی که گذشت علی‌الخصوص نیمه‌ی دومش هیچ وقت از یاد ما نخواهد رفت و فراموش نخواهیم کرد. ما از میان تجربه‌های تلخ زانو زمین زدیم دست هم گرفتیم و بلند شدیم. ما شاید برای اولین‌بار در 26 سال گذشته غمی را این چنین گروهی به دوش کشیدیم. به هم زنگ زدیم با هم اشک ریختیم، به آغوش هم پناه بردیم و حرف زدیم. این درد شاید از معدود چیزهایی باشد که ما همه در آن شریکیم. دردی که ما را به هم وصل میکند.
حالا به بهانه‌ی شروع بهار که با انتشار ویروس کرونا و تعطیلی نسبی فعالیت انسان، زمین فرصت نفس کشیدن و آسایش ببیشتر خواهد داشت میخواهم آرزو کنم این بهار شروعی باشد برای جوانه‌زدن بذر همدلی، آگاهی، شجاعت و خواسته‌ی مشترک که در روزهای تاریک در قلبمان کاشتیمش و با اشک‌هایمان آنرا آبیاری کردیم. 

نوروزوتان بیشتر از هر زمان دیگر سبز و بهارتان سرشار از جوانه زدن و رشد کردن.

 


با تقریب خوبی میشه گفت که از وقتی به یاد دارم میز کار من نا مرتب و در هم و برهم بوده. توی هر دوره ای از زندگی این میز کار مفهوم متفاوتی داشته. مثلا موقعی که تهر 6 نفر توی یک اتاق زندگی میکردیم غالبا وسایل من پخش و پلا بوده. و همیشه میوه ها توی کولم کپک میزدند. بزرگتر که شدم و یک اتاق تبدیل شد به دو اتاق میز تحریر داشتم که هیچ وقت از اون استفاده نمیکردم چرا که هیچ وقت روی صندلی میزنهار خوری ای که برای پشت میز انتخاب کرده بودیم راحت نبودم. من ادم چهار زانو نشستن روی نیمکت های مدرسه و صندلی های چوبی کتابخونه و صندلی های پلاستیکی و راحت دانشگاه بودم. و هیچ وقت ارتفاع این میز کار با صندلی مناسب من نبوده. اما همیشه وسایل روی اون پخش و پلا بوده. هیچ وقت نظمی روی اون میز متولد نشد یا اگر هم شد فقط برای چند روزی کوتاه و روز از نو و روزی از نو. بعد تر ها این میز تحریر تبدیل به یک اتاق شد. اتاقی که برای یک بچه کنکوری بود. اتاقی که میون کاغذ ها  اندیشه های مختلف روی دیوار و روی زمینش می لولیدم و سعی میکردم مساله های ریاضی و فیزیک رو حل کنم. دوست داشتم ساعت ه با مسائل فیزیک درگیر باشم. فرقی نمیکرد که اونها چقدر پیش پا افتاده باشند من می خواستم میون همه ی اون کاغذها ساعت ها درگیر همین مسایل پیش پا افتاده باشم. کشف این که دنیا چجوری کار میکرد برام لذت بخش ترین چیز دنیا بود حتی لذت بخش تر از بودن عشق نوجوانی. این ذهن و میز نامرتب همیشه جوابی خارق العاده تر از چیزی که من لایقشون بودم کف دستم گذاشتن. حالا 6 یا 7 سال از اون زمان ها میگذره و من توی زندگیم از فیزیک خبری نیست. از همه ی اون مسیری که توی دهنم داشتم هم خبری نیست. چیزی که با من مونده. همون میز نامرتب و شلوغه که همه چی روی اون پیدا میشه. از ساعت مچی تا زل ضدعفونی و تا کتاب رمان و دفتر چه ی خاطرات و کهلیگوتی ترکی. همه چیز درست مثل ذهن منه. همه چی در هم و بی سرانجام بدون جمع شدن. 

حالا اما فکر میکنم که دیگه نیازی به جمع کردن این میز ندارم. دیگه تلاشی برای جمع کردنش نخواهم کرد. از وقتی که تلاش کردم که مرتب باشه اون بازدهی ای که می خواستم رو دریافت نکردم بلکه بیشتر سرکوب شدم. میخوام بذارم همین جور بمونه راحتت و بدون فکر به این که بقیه چی فکر میکنند. هر وقت که لازم شد دستام میرن سراغ وسایل و چشم هام سراغ ذهنم که اون ها رو مرتب کنند. 

دیگه نمیخوام به خودم سخت بگیرم.


 

در روزهای ناخوب وطن و در جایی 5000 کیلومتری تهران اولین جملات را خواندم: 

"من پسر حاج سید علی‌آقا میر محمد صادقی‌ام و در 4/4/4 در خاک پاک سپاهان به دنیا آمدم. چند ماه پیش از تولد من آدولف هیتلر جلد یکم نبرد من را منتشر کرد و رضا خان سردار سپه چند ماه پس از تولد من، به تخت سلطنت نشست.

امروز که نوشتن این خاطرات را شروع می‌کنم 81 سال از عمر شرفم می‌گذرد و گوش شیطان کر در نهایت صحت و عافیتم و ملالی ندارم جز دوری وطن."

برای من که پدربزرگ‌هایم را به چشم ندیدم و اگر هم میدیدم شباهتی از جهت تجربه‌های آقای کامشاد نداشتند حس خیلی خوبی بود که پای صحبت صمیمی، بی‌نصیحت و گاهی طنز ایشان بنشینم. "حدیث نفس" کتابی بسیار روان، شیرین و گیرا بود برای تمام 576 صفحه‌اش. و اگر روزی از من بپرسند که همدم توو در آبان 98، در دی 98 و بعد از سقوط هواپیما چه کسی بود من باید از آقای کامشاد یاد کنم. که خاطراتشان به نوعی تکرار تاریخ این روزها بود و انگار که بعد از تعریف هریک دستی روی سرم میکشیدند و لبخند میزدند.

کتاب را باید مثل تاریخی شفاهی و با زبان خودمانی از پدربزرگتان تصور کنید که می‌گوید آنچه در تاریخ نوشته‌اند تاریخ نیست و شروع می‌کند از قصه‌های خودش و درگیر بودنش در تمام اتفاقات مثل ملی شدن صنعت نفت، توده و انقلاب می‌گوید. در این بین هم از آدم‌های بزرگ آن زمان که با آن‌ها دوستی داشته و روابط و طرز فکرشان تعریف می‌کند. این آدم‌ها می‌توانند هویدا، شاهرخ مسکوب، ابراهیم گلستان، جلال آل احمد و یا بزرگان ایران‌شناس غربی باشند. در همه‌ی این قصه‌ها جایی پیدا نمی‌کنید که از جزییات و یا اطلاعات تخصصی خسته شوید، این معجزه‌ی ایشان است. 

 اگر کتابی می‌خواهید خودمانی و بی‌ریا که زیاده فشار بر افکار تنهاییتان نیاورد و شما را با زمانه‌ی نه چندان دور تاریخ و ادبیات کان آشنا کند، من این کتاب را توصیه می‌کنم. و اگر اهل فیدیبو (نرم افزار کتاب‌فروشی آنلاین) باشید که من نیستم می‌توانید کتاب را از آنجا بخرید. 

اسم آقای کامشاد برای شما هم ناآشناست؟ ایشون مترجم کتاب دنیای سوفی و چندین اثر عالی دیگه هستن.

 


الان به وقت نوشتن این جملات در پوچ ترین حالت زندگی ام. 

به نظرم هیچ چیزی هیچ معنایی نداره. نمی خوام این جملات رو جای دیگه ای نشر بدم چون نمی خوام این غم بیشتر پخش بشه. 

به نظرم به معنای واقعی کلمه دنیا معنایی نداره و همه چیز دنیا رو ما اختراع کردیم که کمی دنیا رو شیرین تر کنیم هر کی به نوبه ی خودش با موسیقی شعر هنر نقاشی کتاب فیلم و قصه ی ازادی و غیره. اینا همش بهونه اس که به رنگ پوچی و سیاهی دنیا مزه بده. عوضش کنه . روح بده. من توانایی این روح دادن رو دارم؟ نه! چون که نمیبینمش . ارزش ر برای روج دادن نمیبینم. 

همینه. فعلا همینه. مهم نیست تو چی فکر میکنی. مهم نیست بقیه چی فکر میکنن. همه چیز فقط یک زندان پوچه که ما برای غریزه مون مجبوریم مبارزه کنیم. ازادی رو به وجود بیاریم عدل رو دین رو همه ی اینا برای این که بتونیم فقط کنار هم در اسایش زندگی کنیم. و یک سری هورمون شادمانی از خودمون ترشح کنیم. 

پوچ. 

همش خالی و پوچ و بی اطمینان. 

هیچ اطمینانی وجود نداره.


آیا این بار از دوام می‌آورم؟

بعید میدونم. 

درد دلتنگی توی قلبم از الان مچاله شده و مثل رگه های خورشید تو نقاشی بجه ها از قلبم به جاهای مختلف قفسه ی سینم ترکش میزنه. 

بغض داره گلوم رو خفه میکنه. و من هیچ توانی برای مقابله باهاش ندارم.

غمگینم. عمیقا غمگینم و مدام خودم رو سرزنش میکنم. چرا؟ چرا این طور شد؟ چرا دوست داشته نشدم؟ هیچ وقت؟ چرا از کودکی تا به حال این حال از من جدا نمیشه. آینده چی میشه؟ آینده چی میشه؟ آینده چی میشه؟ 

رامین میگفت تو قمار باز خوبی هستی. می گفت تو هرچی داری رو میذاری وسط. هربار و خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش و بنماند هیچ الا هوس قمار دیگر. 

باختم . رامین راست میگفت. این بار هم باختم. این بار همه ی دار و ندارم رو گداشتم وسط که اون لذت رو به دست بیارم. اما فایده نداشت. باختم. هوس قمار دیگر؟ 

نه. نه. 

اینجا. تو این فاصله از ایران. تو این تنهایی بزرگ. من تموم گذشته رو باختم. و واقعا نمیدونم با این عمری که بهم داده شده باید چه کنم. 

دلم تنگه. دلم تنگه دلم تنگه. 

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود.

تو کتاب سیدارتها نوشته بود. اگه از ی دردی فرارکنی اگه اون درد رو یک بار تحمل نکنی. هی تکرار میشه. هی میاد سراغت. اما من نمی خوام این جوری بشه ماجرا. من دلم ارامش می خواد . 

دلم رهایی می خواد . شادی می خواد. پرواز میخواد. کجا دیگه هم پروازمو پیدا کنم ؟ 

دلم میخواد منم مثل تموم اون ادمایی که به خوشبتختی به آسایش و ارامش رسیدن برسم. اما کجام؟ ته دره. چرا؟ 

نمیدونم. چون قمار کردم. چون هر چه که داشتم و نداشتم و ریختم وسط. 

انگار یک باخت دیگه رو به خودمون بدهکار بودیم. هر دو. هردو. 

مجموعه از حس هام. مجموعه ای از احساساتم. 

باید چی کاار کنم؟ باید برگردم ایران؟

.

 


در 24 ساعت گذشته 16 ساعت رو تو گوشی بین اینستا و تلگرام و واتس آپ و توییتر گشتم. 
دوباره تهش به خودم اومدم دیدم دارم میگم نگاش کن اخه طرف از بچگی تو پول غلت میزده حالا زرم میزنه اخه تو تا حالا پایین تهرانو دیدی حمال؟ یا اون یکی فلان و اون یکی بیسار و اینا. 
به خودم اومدم دیدم دوباره تا لجن رفتم توش بدون این که خودم خیلی خلاق یا تولید کننده باشم. هیچی دیگه رگباری داشت اطلاعات میومد تو مخم. دوباره اومدم بیرون فک کنم اگه از 12 ماه سال حداقل 3 ماه هم اینستا نباشم برد کردم. خیلی هم خوبه اصلا والا. 
فعلا کار دارم خیلی کار دارم. 

ذهنمم که مطابق معمول درگیره. 

همه چیمم که روهواست. حالا بعدا ی فکری به حال اینستا و نوشتنم می کنم. 
الان باید شرایطمو یکم پایدار کنم زندگی عاطفیمو خودم درسو کار و ایندمو . بعد راجع به حاشیه ها تصمیم میگیرم. 

ولی بگم واقعا امشب از همه متنفرم به خاطر همه ی فرصت های خوبی که داشتن و به خاطر تنهایی عمیقی که حس میکنم. 

نترسین البته بعضی وقتا این حسه میاد همیشگی نیست. 


در اتاق رو میبندم در حالی که دارم از بغض خفه میشم. به سمت میز تحریرم میام. گوشی رو میگیرم دستم و پیام ها رو نگاه میکنم. امروز صبح به یکی از بچه‌های ایرانی مونیخ پیام داده بودم که اگه جایی رو میشناسه برای اتاق بهم بگه. به یک دختر ایرانی. پیام صوتی گذاشته گوشی رو میگیرم دم گوشم که هم خونه‌ی کره‌ایم نفهمه بیدارم و شروع نکنه یک ساعت دوش بگیره. صداش میاد تو گوشم که آخرش میگه" من اینجا بنگاه املاک ندارم" 

صدا قطع میشه. دلم میشکنه. صدای شکستنشو از گلوم میشنفم. انگار تیر خلاص این روزهاست. با خودم فکر میکنم من تا الان به صد نفر خارجی با ملیت های مختلف حداقل پیام دادم و ازشون خواستم اگه جایی دیدن از دوستاشون بهم بگن. اما هیچ کدوم باهام اینجوری برخورد نکردن. حتی بعضیاشون از ایده ام خوششون اومده و بعضیا واقعا برام اتاق پیدا کردن. نه همشهریشون بودم. نه دوستشون. نه هم وطنشوون. دختر و پسر. 
دلم میشکنه. حالم بهم میخوره. چشمام پر میشه. 

من خسته شدم. روز به روز دارم از ایران از ایرانی بودنم نا امید میشم. روز به روز احساس از خود بیگانگی درونم ریشه میزنه، رشد میکنه و همه‌جا میره.

صداش تو ذهنم تکرار میشه. به این فکر میکنه چرا بیشتر دوستام پسرن؟ چرا؟ واضحه این رفتار دختراست. 

کاش هر جای دیگه ی دنیا جز ایران به دنیا اومده بودم. 
کاش رنگ دنیا چیزی جز قهوه ای بود. 
 


روزهارو با خودم سر میکنم. رابطم با میم دیگه خوب نیست انگار دیگه هیچ ذوقی ندارم. چرا؟ چون خیلی چیزا. چون نا امیدم کرده. وقتی غمگینم میگه چرا همش  پایینی وقتی انرژی م بالاست میگه چرا هایپری. نا امیدم. و خب نمی خوام هم از دستش بدم. 

بعد از حسام دوبار سعی کردم تراپی رو شروع کنم. هر دو دوتا خانم زن. خوب نبودن. تو هر دو دفاع داشتم به نظرم ادای تاثیر گذاری در میوردن بیشتر. به نطرم خیلی کلیشه بود جلسات. امروزیه که خیلی جالب بود. تو یه ساعت ۴۰۰ تا یرچسب زد بهم. بدون شناخت. حالت صداشم خیلی مصتوعی عوض میکرد. خیلی به زور تحملش کردم. انگار بیشتر از تراپیست دلم روانکاو میخواد. یکی که بره تو دل وجودم و بذاره با هم کشف کنیم که چمه. 

 

روزها سخت میگذرن. از پارسال تا الان انگار سه سال گذشته. تجربم از ادما عوض شده. پول دراوردم. سرکار رفتم . با این حال وقتی الان به حال خودم تگاه میکنم چیزی نمیبینم جز همودگی و عدم کنترل روی زندکی انگار این زندگیه که روی من سواره به جای من روی زندگی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها