اگه امروز آخرین روز عمرت باشه چکار میکنی؟
.


این رو ساعت 8 شب بعد از پیام صوتی 3 دقیقه ای که همینجوری از هرجا حرف زده بود ازم پرسید. 

مثل هر روز امروزم دیر رسیدم و بازم دیدم که این پسره مثل هر روز اون گوشه ی راهرو نشسته و داره به شاگردش آلمانی یاد میده. دیدم که نگاهش دنبالم کرد اما مثل هر روز یادم رفت!
بعد از کلاس مثل همیشه اومدم بیرون منتها تو حیاط جا نبود بنابر این نشستم تو راهرو با یک عدد تیتاپ و دنت. تو دنیای خودم غرق بودم. و هزاران کاری که باید بکنم و نمیکنم. اینم مثل همیشه. 
اومد از آبسرد کن آب بر داره بهم گفت خوبی؟ من تعجب کردم و گفتم ممنونم. یاد فیلمای خارجی افتادم و اون طوری که آدما توش با هم آشنا میشن. 
اومد نشست کنارم و از هر دری سخنی گفت و کمی هم زبون ریخت. این وسطا تو دل من ترس این بود که نکنه قرمز شم و لو بره که اینقدر خجالتی ام؟ خداروشکر وقت تموم شد و رفتم سر کلاس. نیم ساعت بعدی باز اومد و از هر دری سخنی. تا گفتم ببین چرا نمیری سر اصل مطلب؟ 
+ ازت خوشم اومده!
- نه دیگه انقدر اصل مطلب:))
+ آدما دو دسته ان عجولا و غیر عجولا.
و باز قصه و قصه.
من اما نتونستم بهش چیزی بگم. نتونستم بگم نه و یک ساعت بعد فقط توی ذهنم طوفان بود توفان افکار متلاطم که میومدن و میرفتن. به جسارتش فک میکردم، به نگاه مهربونش و به این که تنهایی من چقدر بزرگه. خوشم اومده بود که یکی این گوشه ی دنیا هست که براش مهمه من کی میرم، کی میام و دقیقا چه ساعتی چی میخورم. خوشم اومده بود که امید شده بودم برای یک نفر
اما نه صبر کن! 
قصه اینه فقط با همین کلمه های ساده! همه ی حرفاش و همه ی خوشم اومدن هام ی سیلی محکم بود بهم که هووی!! چقدر ظرف نیازت خالی شده. که هوووی! چقدر تنها شدی.
کلاس که تموم شد رفتم پیش زهرا مدت ها بود می خواستم برم حسن آباد رفتم باهاش و بعد رفتیم استخر شهربانو. اولین استخر روباز زندگیم مثلا:)) میترسیدم خوش نگدره به خودم و به زهرا اما خوش گدشت خیلی. سعی کردم تو عمق یک متری غرق نشم!! یاد بگیرم رو آب وایستادم رها شم و خسته شم یاد بگیرم روی آب خوابیده حرکت کنم خندیدیم و تو لحظه نشستیم. به خانومایی که آفتاب میگرفتن نگاه کردیم که آخه انقدر برنزه چرا دوست دارن؟! بازی کردیم و بازی. تا بالاخره باید میومدیم بیرون. زهرا گفت نهار خوردی؟ گفت نههه! و یهو ضعف عجیبی گرفتتم. بعد استخر رفتیم میدون بهمن و جگر زدیم کم اما بسیار چسبید و بعد هم اومدم خونه. پیش آوا. تا بخوای از آوا خداحافظی کنی ساعت شده بود ده و نیم شب و حالا میتونستم جواب این سوال رو بدم که اگه امروز آخرین روز عمرم بود:
دقیقا همین کارایی رو که امروز کردم میکردم. تو لحظه زندگی میکردم و با خودم صادق میبودم.
بعد هم براش توضیح دادم که چرا نمیتونم پاسخ گوی نیازش و محبتش باشم و تمام. 

 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها