ساعت از 6 بعد از ظهر می‌گذره، اینجا اولین شب یک‌شنبه‌ی قبل از تعطیلات کریسمسه. من اومدم اسلوب (کتابخانه) تقریبا هیچ کس اینجا پرسه نمیزنه. به این فک میکنم که تا الان اومدنم رو باور نکرده بودم. گوشیم زنگ میخوره، تصویر آوا و پرستو روی صفحه است. جواب میدم. خوشحالیم و قربون صدقه‌ی هم میریم. یک آن اگار روحم از بدنم جدا می‌شه و می‌خوام که پرستو رو بغل کنم. اما جسمم ت نمی‌خوره. حس ادمی رو دارم که فقط چشمه. که نمیتونه حرکت کنه و لمسه لمسه. بغض  میاد تو چشمام. آوا گوشی رو میگیره و دور اتاق میچرخه. نمی‌داره با هیشکی صحبت کنم. میگم خدارو شکر نباید بغضم رو ببینن. در باز میشه امیر وو نیلوفر (آنیل) وارد میشن. همه گرم احوال پرسی میشن و من فقط نگاه میکنم. کسی صدای من رو نمیشنوه. گوشی قطع میشه. باید گریه کنم باید قبل از اینکه شب که همه جمع شدن زنگ بزنن گریه کنم. اما نمیشه. بیشتر از بغض چشمام همراهی نمیکنه. 

 

چرا این جام؟ چرا شکل دنیا عوض شده؟ یک دفعه همه ی دوستای ایرانم اوضاعشون بهتر شده. همه روزگارشون به راه شده. همه رفتن پی زندگیشون و من می خوام تو شادیاشون باشم. می خوام دخیل باشم و خوشحال. اما نیستم. چرا اینجام؟ چرا اینجام ؟ چرا انقدر سردرگم اینجام. 

تا امروز اومدنم رو باور نکرده بودم. تا امروز زندگی مثل گذشته بود. کار کتابخونه گوشی خواب کار. اما امروز رنگ همه چی عوض شد. 

تقلا کردم برای دیده شدن. برای حرف زدن. 

دلم نمی خواد اینجا دوست پیدا کنم. دلم نمی خواد با ادمای ایرانی بد فکر اینجا اشنا شم. با اونایی که عشقشون شده پارتی و ویسکی . با اونایی که تمام تلاششون شده اینجایی شدن. 

خدای من گنجینه ی دوستای خوب و ادمای ناب ایرانم رو از دست دادم . 

اینجا میون این ادم ها میگندم. 

 

چقدر سخت شد. اینجا باید دنیا رو می ساختم . اما حالا؟  سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم. بلند شدن و ساختن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها